همي رند دستان گرفته شتاب
چو پرنده مرغ و چو کشتي برآب
کسي را نبد ز آمدنش آگهي
پذيره نرفتند با فرهي
خروشي برآمد ز پرده سراي
که آمد ز ره زال فرخنده راي
پذيره شدش سام يل شادمان
همي داشت اندر برش يک زمان
فرود آمد از باره بوسيد خاک
بگفت آن کجا ديد و بشنيد پاک
نشست از بر تخت پرمايه سام
ابا زال خرم دل و شادکام
سخنهاي سيندخت گفتن گرفت
لبش گشت خندان نهفتن گرفت
چنين گفت کامد ز کابل پيام
پيمبر زني بود سيندخت نام
ز من خواست پيمان و دادم زمان
که هرگز نباشم بدو بدگمان
ز هر چيز کز من به خوبي بخواست
سخنها بران برنهاديم راست
نخست آنکه با ماه کابلستان
شود جفت خورشيد زابلستان
دگر آنکه زي او به مهمان شويم
بران دردها پاک درمان شويم
فرستاده اي آمد از نزد اوي
که پردخته شد کار بنماي روي
کنون چيست پاسخ فرستاده را
چه گوييم مهراب آزاده را
ز شادي چنان شد دل زال سام
که رنگش سراپاي شد لعل فام
چنين داد پاسخ که اي پهلوان
گر ايدون که بيني به روشن روان
سپه راني و ما به کابل شويم
بگوييم زين در سخن بشنويم
به دستان نگه کرد فرخنده سام
بدانست کورا ازين چيست کام
سخن هر چه از دخت مهراب نيست
به نزديک زال آن جز از خواب نيست
بفرمود تا زنگ و هندي دراي
زدند و گشادند پرده سراي
هيوني برافگند مرد دلير
بدان تا شود نزد مهراب شير
بگويد که آمد سپهبد ز راه
ابا زال با پيل و چندي سپاه
فرستاده تازان به کابل رسيد
خروشي برآمد چنان چون سزيد
چنان شاد شد شاه کابلستان
ز پيوند خورشيد زابلستان
که گفتي همي جان برافشاندند
ز هر جاي رامشگران خواندند