چو شد ساخته کار خود بر نشست
چو گردي به مردي ميان را ببست
يکي ترگ رومي به سر بر نهاد
يکي باره زيراندرش همچو باد
بيامد گرازان به درگاه سام
نه آواز داد و نه برگفت نام
به کار آگهان گفت تا ناگهان
بگويند با سرفراز جهان
که آمد فرستاده اي کابلي
به نزد سپهبد يل زابلي
ز مهراب گرد آوريده پيام
به نزد سپهبد جهانگير سام
بيامد بر سام يل پرده دار
بگفت و بفرمود تا داد بار
فرود آمد از اسپ سيندخت و رفت
به پيش سپهبد خراميد تفت
زمين را ببوسيد و کرد آفرين
ابر شاه و بر پهلوان زمين
نثار و پرستنده و اسپ و پيل
رده بر کشيده ز در تا دو ميل
يکايک همه پيش سام آوريد
سر پهلوان خيره شد کان بديد
پر انديشه بنشست برسان مست
بکش کرده دست و سرافگنده پست
که جايي کجا مايه چندين بود
فرستادن زن چه آيين بود
گراين خواسته زو پذيرم همه
ز من گردد آزرده شاه رمه
و گر بازگردانم از پيش زال
برآرد به کردار سيمرغ بال
برآورد سر گفت کاين خواسته
غلامان و پيلان آراسته
بريد اين به گنجور دستان دهيد
به نام مه کابلستان دهيد
پري روي سيندخت بر پيش سام
زبان کرد گويا و دل شادکام
چو آن هديه ها را پذيرفته ديد
رسيده بهي و بدي رفته ديد
سه بت روي با او به يک جا بدند
سمن پيکر و سرو بالا بدند
گرفته يکي جام هر يک به دست
بفرمود کامد به جاي نشست
به پيش سپهبد فرو ريختند
همه يک به ديگر برآميختند
چو با پهلوان کار بر ساختند
ز بيگانه خانه بپرداختند
چنين گفت سيندخت با پهلوان
که با راي تو پير گردد جوان
بزرگان ز تو دانش آموختند
به تو تيرگيها برافروختند
به مهر تو شد بسته دست بدي
به گرزت گشاده ره ايزدي
گنهکار گر بود مهراب بود
ز خون دلش ديده سيراب بود
سر بيگناهان کابل چه کرد
کجا اندر آورد بايد بگرد
همه شهر زنده براي تواند
پرستنده و خاک پاي تواند
ازان ترس کو هوش و زور آفريد
درخشنده ناهيد و هور آفريد
نيايد چنين کارش از تو پسند
ميان را به خون ريختن در مبند
بدو سام يل گفت با من بگوي
ازان کت بپرسم بهانه مجوي
تو مهراب را کهتري گر همال
مر آن دخت او را کجا ديد زال
به روي و به موي و به خوي و خرد
به من گوي تا باکي اندر خورد
ز بالا و ديدار و فرهنگ اوي
بران سان که ديدي يکايک بگوي
بدو گفت سيندخت کاي پهلوان
سر پهلوانان و پشت گوان
يکي سخت پيمانت خواهم نخست
که لرزان شود زو بر و بوم و رست
که از تو نيايد به جانم گزند
نه آنکس که بر من بود ارجمند
مرا کاخ و ايوان آباد هست
همان گنج و خويشان و بنياد هست
چو ايمن شوم هر چه گويي بگوي
بگويم بجويم بدين آب روي
نهفته همه گنج کابلستان
بکوشم رسانم به زابلستان
جزين نيز هر چيز کاندر خورد
بيآبد ز من مهتر پر خرد
گرفت آن زمان سام دستش به دست
ورا نيک بنواخت و پيمان ببست
چو بشنيد سيندخت سوگند او
همان راست گفتار و پيوند او
زمين را ببوسيد و بر پاي خاست
بگفت آنچه اندر نهان بود راست
که من خويش ضحاکم اي پهلوان
زن گرد مهراب روشن روان
همان مام رودابه ماه روي
که دستان همي جان فشاند بروي
همه دودمان پيش يزدان پاک
شب تيره تا برکشد روز چاک
همي بر تو بر خوانديم آفرين
همان بر جهاندار شاه زمين
کنون آمدم تا هواي تو چيست
ز کابل ترا دشمن و دوست کيست
اگر ما گنهکار و بدگوهريم
بدين پادشاهي نه اندر خوريم
من اينک به پيش توام مستمند
بکش گر کشي ور ببندي ببند
دل بيگناهان کابل مسوز
کجا تيره روز اندر آيد به روز
سخنها چو بشنيد ازو پهلوان
زني ديد با راي و روشن روان
به رخ چون بهار و به بالا چو سرو
ميانش چو غرو و به رفتن تذرو
چنين داد پاسخ که پيمان من
درست است اگر بگسلد جان من
تو با کابل و هر که پيوند تست
بمانيد شادان دل و تن درست
بدين نيز همداستانم که زال
ز گيتي چو رودابه جويد همال
شما گرچه از گوهر ديگريد
همان تاج و اورنگ را در خوريد
چنين است گيتي وزين ننگ نيست
ابا کردگار جهان جنگ نيست
چنان آفريند که آيدش راي
نمانيم و مانديم با هاي هاي
يکي بر فراز و يکي در نشيب
يکي با فزوني يکي با نهيب
يکي از فزايش دل آراسته
ز کمي دل ديگري کاسته
يکي نامه با لابه دردمند
نبشتم به نزديک شاه بلند
به نزد منوچهر شد زال زر
چنان شد که گفتي برآورده پر
به زين اندر آمد که زين را نديد
همان نعل اسپش زمين را نديد
بدين زال را شاه پاسخ دهد
چو خندان شود راي فرخ نهد
که پرورده مرغ بي دل شدست
از آب مژه پاي در گل شدست
عروس ار به مهر اندرون همچو اوست
سزد گر برآيند هر دو ز پوست
يکي روي آن بچه اژدها
مرا نيز بنماي و بستان بها
بدو گفت سيندخت اگر پهلوان
کند بنده را شاد و روشن روان
چماند به کاخ من اندر سمند
سرم بر شود به آسمان بلند
به کابل چنو شهريار آوريم
همه پيش او جان نثار آوريم
لب سام سيندخت پرخنده ديد
همه بيخ کين از دلش کنده ديد
نوندي دلاور به کردار باد
برافگند و مهراب را مژده داد
کز انديشه بد مکن ياد هيچ
دلت شاد کن کار مهمان بسيچ
من اينک پس نامه اندر دمان
بيايم نجويم به ره بر زمان
دوم روز چون چشمه آفتاب
بجنيبد و بيدار شد سر ز خواب
گرانمايه سيندخت بنهاد روي
به درگاه سالار ديهيم جوي
روارو برآمد ز درگاه سام
مه بانوان خواندندش به نام
بيامد بر سام و بردش نماز
سخن گفت بااو زماني دراز
به دستوري بازگشتن به جاي
شدن شادمان سوي کابل خداي
دگر ساختن کار مهمان نو
نمودن به داماد پيمان نو
ورا سام يل گفت برگرد و رو
بگو آنچه ديدي به مهراب گو
سزاوار او خلعت آراستند
ز گنج آنچه پرمايه تر خواستند
بکابل دگر سام را هر چه بود
ز کاخ و زباغ و زکشت و درود
دگر چارپايان دوشيدني
ز گستردني هم ز پوشيدني
به سيندخت بخشيد و دستش بدست
گرفت و يک نيز پيمان ببست
پذيرفت مر دخت او را بزال
که باشند هر دو بشادي همال
سرافراز گردي و مردي دويست
بدو داد و گفتش که ايدر مايست
به کابل بباش و به شادي بمان
ازين پس مترس از بد بدگمان
شگفته شد آن روي پژمرده ماه
به نيک اختري برگرفتند راه