رسيدند خوبان به درگاه کاخ
به دست اندرون هر يک از گل دو شاخ
نگه کرد دربان برآراست جنگ
زبان کرد گستاخ و دل کرد تنگ
که بي گه ز درگاه بيرون شويد
شگفت آيدم تا شما چون شويد
بتان پاسخش را بياراستند
به تنگي دل از جاي برخاستند
که امروز روزي دگر گونه نيست
به راه گلان ديو واژونه نيست
بهار آمد ازگلستان گل چنيم
ز روي زمين شاخ سنبل چنيم
نگهبان در گفت کامروز کار
نبايد گرفتن بدان هم شمار
که زال سپهبد بکابل نبود
سراپرده شاه زابل نبود
نبينيد کز کاخ کابل خداي
به زين اندر آرد بشبگير پاي
اگرتان ببيند چنين گل بدست
کند بر زمين تان هم آنگاه پست
شدند اندر ايوان بتان طراز
نشستند و با ماه گفتند راز
نهادند دينار و گوهر به پيش
بپرسيد رودابه از کم و بيش
که چون بودتان کار با پور سام
بديدن بهست ار بآواز و نام
پري چهره هر پنج بشتافتند
چو با ماه جاي سخن يافتند
که مرديست برسان سرو سهي
همش زيب و هم فر شاهنشهي
همش رنگ و بوي و همش قد و شاخ
سواري ميان لاغر و بر فراخ
دو چشمش چو دو نرگس قيرگون
لبانش چو بسد رخانش چو خون
کف و ساعدش چو کف شير نر
هيون ران و موبد دل و شاه فر
سراسر سپيدست مويش برنگ
از آهو همين است و اين نيست ننگ
سر جعد آن پهلوان جهان
چو سيمين زره بر گل ارغوان
که گويي همي خود چنان بايدي
وگر نيستي مهر نفزايدي
به ديار تو داده ايمش نويد
ز ما بازگشتست دل پراميد
کنون چاره کار مهمان بساز
بفرماي تا بر چه گرديم باز
چنين گفت با بندگان سرو بن
که ديگر شدستي به راي و سخن
همان زال کو مرغ پرورده بود
چنان پير سر بود و پژمرده بود
به ديدار شد چون گل ارغوان
سهي قد و زيبا رخ و پهلوان
رخ من به پيشش بياراستي
به گفتار و زان پس بهاخواستي
همي گفت و لب را پر از خنده داشت
رخان هم چو گلنار آگنده داشت
پرستنده با بانوي ماه روي
چنين گفت کاکنون ره چاره جوي
که يزدان هر آنچت هوا بود داد
سرانجام اين کار فرخنده باد
يکي خانه بودش چو خرم بهار
ز چهر بزرگان برو بر نگار
به ديباي چيني بياراستند
طبق هاي زرين بپيراستند
عقيق و زبرجد برو ريختند
مي و مشک و عنبر برآميختند
همه زر و پيروزه بد جامشان
به روشن گلاب اندر آشامشان
بنفشه گل و نرگس و ارغوان
سمن شاخ و سنبل به ديگر کران
از آن خانه دخت خورشيد روي
برآمد همي تا به خورشيد بوي