چنان بد که مهراب روزي پگاه
برفت و بيامد ازان بارگاه
گذر کرد سوي شبستان خويش
همي گشت بر گرد بستان خويش
دو خورشيد بود اندر ايوان او
چو سيندخت و رودابه ماه روي
بياراسته همچو باغ بهار
سراپاي پر بوي و رنگ و نگار
شگفتي برودابه اندر بماند
همي نام يزدان بروبر بخواند
يکي سرو ديد از برش گرد ماه
نهاده ز عنبر به سر بر کلاه
به ديبا و گوهر بياراسته
بسان بهشتي پر از خواسته
بپرسيد سيندخت مهراب را
ز خوشاب بگشاد عناب را
که چون رفتي امروز و چون آمدي
که کوتاه باد از تو دست بدي
چه مردست اين پير سر پور سام
همي تخت ياد آيدش گر کنام
خوي مردمي هيچ دارد همي
پي نامداران سپارد همي
چنين داد مهراب پاسخ بدوي
که اي سرو سيمين بر ماه روي
به گيتي در از پهلوانان گرد
پي زال زر کس نيارد سپرد
چو دست و عنانش بر ايوان نگار
نبيني نه بر زين چنو يک سوار
دل شير نر دارد و زور پيل
دو دستش به کردار درياي نيل
چو برگاه باشد درافشان بود
چو در جنگ باشد سرافشان بود
رخش پژمراننده ارغوان
جوان سال و بيدار و بختش جوان
به کين اندرون چون نهنگ بلاست
به زين اندرون تيز چنگ اژدهاست
نشاننده خاک در کين بخون
فشاننده خنجر آبگون
از آهو همان کش سپيدست موي
بگويد سخن مردم عيب جوي
سپيدي مويش بزيبد همي
تو گويي که دلها فريبد همي
چو بشنيد رودابه آن گفت گوي
برافروخت و گلنارگون کرد روي
دلش گشت پرآتش از مهر زال
ازو دور شد خورد و آرام و هال
چو بگرفت جاي خرد آرزوي
دگر شد به راي و به آيين و خوي