کنون پرشگفتي يکي داستان
بپيوندم از گفته باستان
نگه کن که مر سام را روزگار
چه بازي نمود اي پسر گوش دار
نبود ايچ فرزند مرسام را
دلش بود جوينده کام را
نگاري بد اندر شبستان اوي
ز گلبرگ رخ داشت و ز مشک موي
از آن ماهش اميد فرزند بود
که خورشيد چهر و برومند بود
ز سام نريمان همو بارداشت
ز بارگران تنش آزار داشت
ز مادر جدا شد بران چند روز
نگاري چو خورشيد گيتي فروز
به چهره چنان بود تابنده شيد
وليکن همه موي بودش سپيد
پسر چون ز مادر بران گونه زاد
نکردند يک هفته بر سام ياد
شبستان آن نامور پهلوان
همه پيش آن خرد کودک نوان
کسي سام يل را نيارست گفت
که فرزند پير آمد از خوب جفت
يکي دايه بودش به کردار شير
بر پهلوان اندر آمد دلير
که بر سام يل روز فرخنده باد
دل بدسگالان او کنده باد
پس پرده تو در اي نامجوي
يکي پور پاک آمد از ماه روي
تنش نقره سيم و رخ چون بهشت
برو بر نبيني يک اندام زشت
از آهو همان کش سپيدست موي
چنين بود بخش تو اي نامجوي
فرود آمد از تخت سام سوار
به پرده درآمد سوي نوبهار
چو فرزند را ديد مويش سپيد
ببود از جهان سر به سر نااميد
سوي آسمان سربرآورد راست
ز دادآور آنگاه فرياد خواست
که اي برتر از کژي و کاستي
بهي زان فزايد که تو خواستي
اگر من گناهي گران کرده ام
وگر کيش آهرمن آورده ام
به پوزش مگر کردگار جهان
به من بر ببخشايد اندر نهان
بپيچد همي تيره جانم ز شرم
بجوشد همي در دلم خون گرم
چو آيند و پرسند گردنکشان
چه گويم ازين بچه بدنشان
چه گويم که اين بچه ديو چيست
پلنگ و دورنگست و گرنه پريست
ازين ننگ بگذارم ايران زمين
نخواهم برين بوم و بر آفرين
بفرمود پس تاش برداشتند
از آن بوم و بر دور بگذاشتند
بجايي که سيمرغ را خانه بود
بدان خانه اين خرد بيگانه بود
نهادند بر کوه و گشتند باز
برآمد برين روزگاري دراز
چنان پهلوان زاده بيگناه
ندانست رنگ سپيد از سياه
پدر مهر و پيوند بفگند خوار
جفا کرد بر کودک شيرخوار
يکي داستان زد برين نره شير
کجا بچه را کرده بد شير سير
که گر من ترا خون دل دادمي
سپاس ايچ بر سرت ننهادمي
که تو خود مرا ديده و هم دلي
دلم بگسلد گر زمن بگسلي
چو سيمرغ را بچه شد گرسنه
به پرواز بر شد دمان از بنه
يکي شيرخواره خروشنده ديد
زمين را چو درياي جوشنده ديد
ز خاراش گهواره و دايه خاک
تن از جامه دور و لب از شير پاک
به گرد اندرش تيره خاک نژند
به سر برش خورشيد گشته بلند
پلنگش بدي کاشکي مام و باب
مگر سايه اي يافتي ز آفتاب
فرود آمد از ابر سيمرغ و چنگ
بزد برگرفتش از آن گرم سنگ
ببردش دمان تا به البرز کوه
که بودش بدانجا کنام و گروه
سوي بچگان برد تا بشکرند
بدان ناله زار او ننگرند
ببخشود يزدان نيکي دهش
کجا بودني داشت اندر بوش
نگه کرد سيمرغ با بچگان
بران خرد خون از دو ديده چکان
شگفتي برو بر فگندند مهر
بماندند خيره بدان خوب چهر
شکاري که نازکتر آن برگزيد
که بي شير مهمان همي خون مزيد
بدين گونه تا روزگاري دراز
برآورد داننده بگشاد راز
چو آن کودک خرد پر مايه گشت
برآن کوه بر روزگاري گذشت
يکي مرد شد چون يکي زاد سرو
برش کوه سيمين ميانش چو غرو
نشانش پراگنده شد در جهان
بد و نيک هرگز نماند نهان
به سام نريمان رسيد آگهي
از آن نيک پي پور با فرهي
شبي از شبان داغ دل خفته بود
ز کار زمانه برآشفته بود
چنان ديد در خواب کز هندوان
يکي مرد بر تازي اسپ دوان
ورا مژده دادي به فرزند او
بران برز شاخ برومند او
چو بيدار شد موبدان را بخواند
ازين در سخن چندگونه براند
چه گوييد گفت اندرين داستان
خردتان برين هست همداستان
هر آنکس که بودند پير و جوان
زبان برگشادند بر پهلوان
که بر سنگ و بر خاک شير و پلنگ
چه ماهي به دريا درون با نهنگ
همه بچه را پروراننده اند
ستايش به يزدان رساننده اند
تو پيمان نيکي دهش بشکني
چنان بي گنه بچه را بفگني
بيزدان کنون سوي پوزش گراي
که اويست بر نيکويي رهنماي
چو شب تيره شد راي خواب آمدش
از انديشه دل شتاب آمدش
چنان ديد در خواب کز کوه هند
درفشي برافراشتندي بلند
جواني پديد آمدي خوب روي
سپاهي گران از پس پشت اوي
بدست چپش بر يکي موبدي
سوي راستش نامور بخردي
يکي پيش سام آمدي زان دو مرد
زبان بر گشادي بگفتار سرد
که اي مرد بيباک ناپاک راي
دل و ديده شسته ز شرم خداي
ترا دايه گر مرغ شايد همي
پس اين پهلواني چه بايد همي
گر آهوست بر مرد موي سپيد
ترا ريش و سرگشت چون خنگ بيد
پس از آفريننده بيزار شو
که در تنت هر روز رنگيست نو
پسر گر به نزديک تو بود خوار
کنون هست پرورده کردگار
کزو مهربانتر ورا دايه نيست
ترا خود به مهر اندرون مايه نيست
به خواب اندرون بر خروشيد سام
چو شير ژيان کاندر آيد به دام
چو بيدار شد بخردانرا بخواند
سران سپه را همه برنشاند
بيامد دمان سوي آن کوهسار
که افگندگان را کند خواستار
سراندر ثريا يکي کوه ديد
که گفتي ستاره بخواهد کشيد
نشيمي ازو برکشيده بلند
که نايد ز کيوان برو بر گزند
فرو برده از شيز و صندل عمود
يک اندر دگر ساخته چوب عود
بدان سنگ خارا نگه کرد سام
بدان هيبت مرغ و هول کنام
يکي کاخ بد تارک اندر سماک
نه از دست رنج و نه از آب و خاک
ره بر شدن جست و کي بود راه
دد و دام را بر چنان جايگاه
ابر آفريننده کرد آفرين
بماليد رخسارگان بر زمين
همي گفت کاي برتر از جايگاه
ز روشن روان و ز خورشيد و ماه
گرين کودک از پاک پشت منست
نه از تخم بد گوهر آهرمنست
از اين بر شدن بنده را دست گير
مرين پر گنه را تو اندرپذير
چنين گفت سيمرغ با پور سام
که اي ديده رنج نشيم و کنام
پدر سام يل پهلوان جهان
سرافرازتر کس ميان مهان
بدين کوه فرزند جوي آمدست
ترا نزد او آب روي آمدست
روا باشد اکنون که بردارمت
بي آزار نزديک او آرمت
به سيمرغ بنگر که دستان چه گفت
که سير آمدستي همانا ز جفت
نشيم تو رخشنده گاه منست
دو پر تو فر کلاه منست
چنين داد پاسخ که گر تاج و گاه
ببيني و رسم کياني کلاه
مگر کاين نشيمت نيايد به کار
يکي آزمايش کن از روزگار
ابا خويشتن بر يکي پر من
خجسته بود سايه فر من
گرت هيچ سختي بروي آورند
ور از نيک و بد گفت وگوي آورند
برآتش برافگن يکي پر من
ببيني هم اندر زمان فر من
که در زير پرت بپرورده ام
ابا بچگانت برآورده ام
همان گه بيايم چو ابر سياه
بي آزارت آرم بدين جايگاه
فرامش مکن مهر دايه ز دل
که در دل مرا مهر تو دلگسل
دلش کرد پدرام و برداشتش
گرازان به ابر اندر افراشتش
ز پروازش آورد نزد پدر
رسيده به زير برش موي سر
تنش پيلوار و به رخ چون بهار
پدر چون بديدش بناليد زار
فرو برد سر پيش سيمرغ زود
نيايش همي بآفرين برفزود
سراپاي کودک همي بنگريد
همي تاج و تخت کئي را سزيد
برو و بازوي شير و خورشيد روي
دل پهلوان دست شمشير جوي
سپيدش مژه ديدگان قيرگون
چو بسد لب و رخ به مانند خون
دل سام شد چون بهشت برين
بران پاک فرزند کرد آفرين
به من اي پسر گفت دل نرم کن
گذشته مکن ياد و دل گرم کن
منم کمترين بنده يزدان پرست
ازان پس که آوردمت باز دست
پذيرفته ام از خداي بزرگ
که دل بر تو هرگز ندارم سترگ
بجويم هواي تو ازنيک و بد
ازين پس چه خواهي تو چونان سزد
تنش را يکي پهلواني قباي
بپوشيد و از کوه بگزارد پاي
فرود آمد از کوه و بالاي خواست
همان جامه خسرو آراي خواست
سپه يکسره پيش سام آمدند
گشاده دل و شادکام آمدند
تبيره زنان پيش بردند پيل
برآمد يکي گرد مانند نيل
خروشيدن کوس با کرناي
همان زنگ زرين و هندي دراي
سواران همه نعره برداشتند
بدان خرمي راه بگذاشتند
چو اندر هوا شب علم برگشاد
شد آن روي روميش زنگي نژاد
بران دشت هامون فرود آمدند
بخفتند و يکبار دم بر زدند
چو بر چرخ گردان درفشنده شيد
يکي خيمه زد از حرير سپيد
به شادي به شهر اندرون آمدند
ابا پهلواني فزون آمدند