شماره ١٧

چو از روز رخشنده نيمي برفت
دل هر دو جنگي ز کينه بتفت
به تدبير يک با دگر ساختند
همه راي بيهوده انداختند
که چون شب شود ما شبيخون کنيم
همه دشت و هامون پر از خون کنيم
چو کارآگهان آگهي يافتند
دوان زي منوچهر بشتافتند
رسيدند پيش منوچهر شاه
بگفتند تا برنشاند سپاه
منوچهر بشنيد و بگشاد گوش
سوي چاره شد مرد بسيار هوش
سپه را سراسر به قارن سپرد
کمين گاه بگزيد سالار گرد
ببرد از سران نامور سي هزار
دليران و گردان خنجرگزار
کمين گاه را جاي شايسته ديد
سواران جنگي و بايسته ديد
چو شب تيره شد تور با صدهزار
بيامد کمربسته کارزار
شبيخون سگاليده و ساخته
بپيوسته تير و کمان آخته
چو آمد سپه ديد بر جاي خويش
درفش فروزنده بر پاي پيش
جز از جنگ و پيکار چاره نديد
خروش از ميان سپه بر کشيد
ز گرد سواران هوا بست ميغ
چو برق درخشنده پولاد تيغ
هوا را تو گفتي همي برفروخت
چو الماس روي زمين را بسوخت
به مغز اندرون بانگ پولاد خاست
به ابر اندرون آتش و باد خاست
برآورد شاه از کمين گاه سر
نبد تور را از دو رويه گذر
عنان را بپيچيد و برگاشت روي
برآمد ز لشکر يکي هاي هوي
دمان از پس ايدر منوچهر شاه
رسيد اندر آن نامور کينه خواه
يکي نيزه انداخت بر پشت او
نگونسار شد خنجر از مشت او
ز زين برگرفتش بکردار باد
بزد بر زمين داد مردي بداد
سرش را هم آنگه ز تن دور کرد
دد و دام را از تنش سور کرد
بيامد به لشکرگه خويش باز
به ديدار آن لشکر سرفراز