شماره ١٣

به سلم و به تور آمد اين آگهي
که شد روشن آن تخت شاهنشهي
دل هر دو بيدادگر پر نهيب
که اختر همي رفت سوي نشيب
نشستند هر دو به انديشگان
شده تيره روز جفاپيشگان
يکايک بران رايشان شد درست
کزان روي شان چاره بايست جست
که سوي فريدون فرستند کس
به پوزش کجا چاره اين بود بس
بجستند از آن انجمن هردوان
يکي پاک دل مرد چيره زبان
بدان مرد باهوش و با راي و شرم
بگفتند با لابه بسيار گرم
در گنج خاور گشادند باز
بديدند هول نشيب از فراز
ز گنج گهر تاج زر خواستند
همي پشت پيلان بياراستند
به گردونه ها بر چه مشک و عبير
چه ديبا و دينار و خز و حرير
ابا پيل گردونکش و رنگ و بوي
ز خاور به ايران نهادند روي
هر آنکس که بد بر در شهريار
يکايک فرستادشان يادگار
چو پردخته شان شد دل از خواسته
فرستاده آمد برآراسته
بدادند نزد فريدون پيام
نخست از جهاندار بردند نام
که جاويد باد آفريدون گرد
همه فرهي ايزد او را سپرد
سرش سبز باد و تنش ارجمند
منش برگذشته ز چرخ بلند
بدان کان دو بدخواه بيدادگر
پر از آب ديده ز شرم پدر
پشيمان شده داغ دل بر گناه
همي سوي پوزش نمايند راه
چه گفتند دانندگان خرد
که هر کس که بد کرد کيفر برد
بماند به تيمار و دل پر ز درد
چو ما مانده ايم اي شه رادمرد
نوشته چنين بودمان از بوش
به رسم بوش اندر آمد روش
هژبر جهانسوز و نر اژدها
ز دام قضا هم نيابد رها
و ديگر که فرمان ناپاک ديو
ببرد دل از ترس کيهان خديو
به ما بر چنين خيره شد راي بد
که مغز دو فرزند شد جاي بد
همي چشم داريم از آن تاجور
که بخشايش آرد به ما بر مگر
اگر چه بزرگست ما را گناه
به بي دانشي برنهد پيشگاه
و ديگر بهانه سپهر بلند
که گاهي پناهست و گاهي گزند
سوم ديو کاندر ميان چون نوند
ميان بسته دارد ز بهر گزند
اگر پادشا را سر از کين ما
شود پاک و روشن شود دين ما
منوچهر را با سپاه گران
فرستد به نزديک خواهشگران
بدان تا چو بنده به پيشش به پاي
بباشيم جاويد و اينست راي
مگر کان درختي کزين کين برست
به آب دو ديده توانيم شست
بپوييم تا آب و رنجش دهيم
چو تازه شود تاج و گنجش دهيم
فرستاده آمد دلي پر سخن
سخن را نه سر بود پيدا نه بن
اباپيل و با گنج و با خواسته
به درگاه شاه آمد آراسته
به شاه آفريدون رسيد آگهي
بفرمود تا تخت شاهنشهي
به ديباي چيني بياراستند
کلاه کياني بپيراستند
نشست از بر تخت پيروزه شاه
چو سرو سهي بر سرش گرد ماه
ابا تاج و با طوق و باگوشوار
چنان چون بود در خور شهريار
خجسته منوچهر بر دست شاه
نشسته نهاده به سر بر کلاه
به زرين عمود و به زرين کمر
زمين کرده خورشيدگون سر به سر
دو رويه بزرگان کشيده رده
سراپاي يکسر به زر آژده
به يک دست بربسته شير و پلنگ
به دست دگر ژنده پيلان جنگ
برون شد ز درگاه شاپور گرد
فرستاده سلم را پيش برد
فرستاده چون ديد درگاه شاه
پياده دوان اندر آمد ز راه
چو نزديک شاه آفريدون رسيد
سر و تخت و تاج بلندش بديد
ز بالا فرو برد سر پيش اوي
همي بر زمين بر بماليد روي
گرانمايه شاه جهان کدخداي
به کرسي زرين ورا کرد جاي
فرستاده بر شاه کرد آفرين
که اي نازش تاج و تخت و نگين
زمين گلشن از پايه تخت تست
زمان روشن از مايه بخت تست
همه بنده خاک پاي توايم
همه پاک زنده به راي توايم
پيام دو خوني به گفتن گرفت
همه راستيها نهفتن گرفت
گشاده زبان مرد بسيار هوش
بدو داده شاه جهاندار گوش
ز کردار بد پوزش آراستن
منوچهر را نزد خود خواستن
ميان بستن او را بسان رهي
سپردن بدو تاج و تخت مهي
خريدن ازو باز خون پدر
بدينار و ديبا و تاج و کمر
فرستاده گفت و سپهبد شنيد
مر آن بند را پاسخ آمد کليد
چو بشنيد شاه جهان کدخداي
پيام دو فرزند ناپاک راي
يکايک بمرد گرانمايه گفت
که خورشيد را چون تواني نهفت
نهان دل آن دو مرد پليد
ز خورشيد روشن تر آمد پديد
شنيدم همه هر چه گفتي سخن
نگه کن که پاسخ چه يابي ز بن
بگو آن دو بي شرم ناپاک را
دو بيداد و بد مهر و ناباک را
که گفتار خيره نيرزد به چيز
ازين در سخن خود نرانيم نيز
اگر بر منوچهرتان مهر خاست
تن ايرج نامورتان کجاست
که کام دد و دام بودش نهفت
سرش را يکي تنگ تابوت جفت
کنون چون ز ايرج بپرداختيد
به کين منوچهر بر ساختيد
نبينيد رويش مگر با سپاه
ز پولاد بر سر نهاده کلاه
ابا گرز و با کاوياني درفش
زمين کرده از سم اسپان بنفش
سپهدار چون قارون رزم زن
چو شاپور و نستوه شمشير زن
به يک دست شيدوش جنگي به پاي
چو شيروي شيراوژن رهنماي
چو سام نريمان و سرو يمن
به پيش سپاه اندرون راي زن
درختي که از کين ايرج برست
به خون برگ و بارش بخواهيم شست
از آن تاکنون کين اوکس نخواست
که پشت زمانه نديديم راست
نه خوب آمدي با دو فرزند خويش
کجا جنگ را کردمي دست پيش
کنون زان درختي که دشمن بکند
برومند شاخي برآمد بلند
بيايد کنون چون هژبر ژيان
به کين پدر تنگ بسته ميان
فرستاده آن هول گفتار ديد
نشست منوچهر سالار ديد
بپژمرد و برخاست لرزان ز جاي
هم آنگه به زين اندر آورد پاي
همه بودنيها به روشن روان
بديد آن گرانمايه مرد جوان
که با سلم و با تور گردان سپهر
نه بس دير چين اندر آرد بچهر
بيامد به کردار باد دمان
سري پر ز پاسخ دلي پرگمان
ز ديدار چون خاور آمد پديد
به هامون کشيده سراپرده ديد
بيامد به درگاه پرده سراي
به پرده درون بود خاور خداي
يکي خيمه پرنيان ساخته
ستاره زده جاي پرداخته
دو شاه دو کشور نشسته به راز
بگفتند کامد فرستاده باز
بيامد هم آنگاه سالار بار
فرستاده را برد زي شهريار
نشستنگهي نو بياراستند
ز شاه نو آيين خبر خواستند
بجستند هر گونه اي آگهي
ز ديهيم و ز تخت شاهنشهي
ز شاه آفريدون و از لشکرش
ز گردان جنگي و از کشورش
و ديگر ز کردار گردان سپهر
که دارد همي بر منوچهر مهر
بزرگان کدامند و دستور کيست
چه مايستشان گنج و گنجور کيست
فرستاده گفت آنکه روشن بهار
بديد و ببيند در شهريار
بهايست خرم در ارديبهشت
همه خاک عنبر همه زر خشت
سپهر برين کاخ و ميدان اوست
بهشت برين روي خندان اوست
به بالاي ايوان او راغ نيست
به پهناي ميدان او باغ نيست
چو رفتم به نزديک ايوان فراز
سرش با ستاره همي گفت راز
به يک دست پيل و به يک دست شير
جهان را به تخت اندر آورده زير
ابر پشت پيلانش بر تخت زر
ز گوهر همه طوق شيران نر
تبيره زنان پيش پيلان به پاي
ز هر سو خروشيدن کره ناي
تو گفتي که ميدان بجوشد همي
زمين به آسمان بر خورشد همي
خرامان شدم پيش آن ارجمند
يکي تخت پيروزه ديدم بلند
نشسته برو شهرياري چو ماه
ز ياقوت رخشان به سر بر کلاه
چو کافور موي و چو گلبرگ روي
دل آزرم جوي و زبان چرب گوي
جهان را ازو دل به بيم و اميد
تو گفتي مگر زنده شد جمشيد
منوچهر چون زاد سرو بلند
به کردار طهمورث ديوبند
نشسته بر شاه بر دست راست
تو گويي زبان و دل پادشاست
به پيش اندرون قارن رزم زن
به دست چپش سرو شاه يمن
چو شاه يمن سرو دستورشان
چو پيروز گرشاسپ گنجورشان
شمار در گنجها ناپديد
کس اندر جهان آن بزرگي نديد
همه گرد ايوان دو رويه سپاه
به زرين عمود و به زرين کلاه
سپهدار چون قارن کاوگان
به پيش سپاه اندرون آوگان
مبارز چو شيروي درنده شير
چو شاپور يل ژنده پيل دلير
چنو بست بر کوهه پيل کوس
هوا گردد از گرد چون آبنوس
گر آيند زي ما به جنگ آن گروه
شود کوه هامون و هامون کوه
همه دل پر از کين و پرچين بروي
به جز جنگشان نيست چيز آرزوي
بريشان همه برشمرد آنچه ديد
سخن نيز کز آفريدون شنيد
دو مرد جفا پيشه را دل ز درد
بپيچيد و شد رويشان لاژورد
نشستند و جستند هرگونه راي
سخن را نه سر بود پيدا نه پاي
به سلم بزرگ آنگهي تور گفت
که آرام و شادي ببايد نهفت
نبايد که آن بچه نره شير
شود تيزدندان و گردد دلير
چنان نامور بي هنر چون بود
کش آموزگار آفريدون بود
نبيره چو شد راي زن بانيا
ازان جايگه بردمد کيميا
ببايد بسيچيد ما را بجنگ
شتاب آوريدن به جاي درنگ
ز لشکر سواران برون تاختند
ز چين و ز خاور سپه ساختند
فتاد اندران بوم و بر گفت گوي
جهاني بديشان نهادند روي
سپاهي که آن را کرانه نبود
بدان بد که اختر جوانه نبود
ز خاور دو لشکر به ايران کشيد
بخفتان و خود اندرون ناپديد
ابا ژنده پيلان و با خواسته
دو خوني به کينه دل آراسته