برآمد برين نيز يک چندگاه
شبستان ايرج نگه کرد شاه
يکي خوب و چهره پرستنده ديد
کجا نام او بود ماه آفريد
که ايرج برو مهر بسيار داشت
قضا را کنيزک ازو بار داشت
پري چهره را بچه بود در نهان
از آن شاد شد شهريار جهان
از آن خوب رخ شد دلش پراميد
به کين پسر داد دل را نويد
چو هنگامه زادن آمد پديد
يکي دختر آمد ز ماه آفريد
جهاني گرفتند پروردنش
برآمد به ناز و بزرگي تنش
مر آن ماه رخ را ز سر تا به پاي
تو گفتي مگر ايرجستي به جاي
چو بر جست و آمدش هنگام شوي
چو پروين شدش روي و چون مشک موي
نيا نامزد کرد شويش پشنگ
بدو داد و چندي برآمد درنگ
يکي پور زاد آن هنرمند ماه
چگونه سزاوار تخت و کلاه
چو از مادر مهربان شد جدا
سبک تاختندش به نزدنيا
بدو گفت موبد که اي تاجور
يکي شادکن دل به ايرج نگر
جهان بخش را لب پر از خنده شد
تو گفتي مگر ايرجش زنده شد
نهاد آن گرانمايه را برکنار
نيايش همي کرد با کردگار
همي گفت کاين روز فرخنده باد
دل بدسگالان ما کنده باد
همان کز جهان آفرين کرد ياد
ببخشود و ديده بدو باز داد
فريدون چو روشن جهان را بديد
به چهر نوآمد سبک بنگريد
چنين گفت کز پاک مام و پدر
يکي شاخ شايسته آمد به بر
مي روشن آمد ز پرمايه جام
مر آن چهر دارد منوچهر نام
چنان پرورديدش که باد هوا
برو بر گذشتي نبودي روا
پرستنده اي کش به بر داشتي
زمين را به پي هيچ نگذاشتي
به پاي اندرش مشک سارا بدي
روان بر سرش چتر ديبا بدي
چنين تا برآمد برو ساليان
نيامدش ز اختر زماني زيان
هنرها که آيد شهان را به کار
بياموختش نامور شهريار
چو چشم و دل پادشا باز شد
سپه نيز با او هم آواز شد
نيا تخت زرين و گرز گران
بدو داد و پيروزه تاج سران
سراپرده ديبه هفت رنگ
بدو اندرون خيمه هاي پلنگ
چه اسپان تازي به زرين ستام
چه شمشير هندي به زرين نيام
چه از جوشن و ترگ و رومي زره
گشادند مر بندها را گره
کمانهاي چاچي وتير خدنگ
سپرهاي چيني و ژوپين جنگ
برين گونه آراسته گنجها
که بودش به گرد آمده رنجها
سراسر سزاي منوچهر ديد
دل خويش را زو پر از مهر ديد
کليد در گنج آراسته
به گنجور او داد با خواسته
همه پهلوانان لشکرش را
همه نامداران کشورش را
بفرمود تا پيش او آمدند
همه با دلي کينه جو آمدند
به شاهي برو آفرين خواندند
زبرجد به تاجش برافشاندند
چو جشني بد اين روزگار بزرگ
شده در جهان ميش پيدا ز گرگ
سپهدار چون قارن کاوگان
سپهکش چو شيروي و چون آوگان
چو شد ساخته کار لشکر همه
برآمد سر شهريار از رمه