شماره ١١

فريدون نهاده دو ديده به راه
سپاه و کلاه آرزومند شاه
چو هنگام برگشتن شاه بود
پدر زان سخن خود کي آگاه بود
همي شاه را تخت پيروزه ساخت
همي تاج را گوهر اندر شاخت
پذيره شدن را بياراستند
مي و رود و رامشگران خواستند
تبيره ببردند و پيل از درش
ببستند آذين به هر کشورش
به زين اندرون بود شاه و سپاه
يکي گرد تيره برآمد ز راه
هيوني برون آمد از تيره گرد
نشسته برو سوگواري به درد
خروشي برآورد دل سوگوار
يکي زر تابوتش اندر کنار
به تابوت زر اندرون پرنيان
نهاده سر ايرج اندر ميان
ابا ناله و آه و با روي زرد
به پيش فريدون شد آن شوخ مرد
ز تابوت زر تخته برداشتند
که گفتار او خوار پنداشتند
ز تابوت چون پرنيان برکشيد
سر ايرج آمد بريده پديد
بيافتاد ز اسپ آفريدون به خاک
سپه سر به سر جامه کردند چاک
سيه شد رخ و ديدگان شد سپيد
که ديدن دگرگونه بودش اميد
چو خسرو بران گونه آمد ز راه
چنين بازگشت از پذيره سپاه
دريده درفش و نگونسار کوس
رخ نامداران به رنگ آبنوس
تبيره سيه کرده و روي پيل
پراکنده بر تازي اسپانش نيل
پياده سپهبد پياده سپاه
پر از خاک سر برگرفتند راه
خروشيدن پهلوانان به درد
کنان گوشت تن را بران رادمرد
برين گونه گردد به ما بر سپهر
بخواهد ربودن چو بنمود چهر
مبر خود به مهر زمانه گمان
نه نيکو بود راستي در کمان
چو دشمنش گيري نمايدت مهر
و گر دوست خواني نبينيش چهر
يکي پند گويم ترا من درست
دل از مهر گيتي ببايدت شست
سپه داغ دل شاه با هاي و هوي
سوي باغ ايرج نهادند روي
به روزي کجا جشن شاهان بدي
وزان پيشتر بزمگاهان بدي
فريدون سر شاه پور جوان
بيامد ببر برگرفته نوان
بر آن تخت شاهنشهي بنگريد
سر شاه را نزدر تاج ديد
همان حوض شاهان و سرو سهي
درخت گلفشان و بيد و بهي
تهي ديد از آزادگان جشنگاه
به کيوان برآورده گرد سياه
همي سوخت باغ و همي خست روي
همي ريخت اشک و همي کند موي
ميان را بزناز خونين ببست
فکند آتش اندر سراي نشست
گلستانش برکند و سروان بسوخت
به يکبارگي چشم شادي بدوخت
نهاده سر ايرج اندر کنار
سر خويشتن کرد زي کردگار
همي گفت کاي داور دادگر
بدين بي گنه کشته اندر نگر
به خنجر سرش کنده در پيش من
تنش خورده شيران آن انجمن
دل هر دو بيداد از آن سان بسوز
که هرگز نبينند جز تيره روز
به داغي جگرشان کني آژده
که بخشايش آرد بريشان دده
همي خواهم از روشن کردگار
که چندان زمان يابم از روزگار
که از تخم ايرج يکي نامور
بيايد برين کين ببندد کمر
چو ديدم چنين زان سپس شايدم
اگر خاک بالا بپيمايدم
برين گونه بگريست چندان بزار
همي تاگيا رستش اندر کنار
زمين بستر و خاک بالين او
شده تيره روشن جهان بين او
در بار بسته گشاده زبان
همي گفت کاي داور راستان
کس از تاجداران بدين سان نمرد
که مردست اين نامبردار گرد
سرش را بريده به زار اهرمن
تنش را شده کام شيران کفن
خروشي به زاري و چشمي پرآب
ز هر دام و دد برده آرام و خواب
سراسر همه کشورش مرد و زن
به هر جاي کرده يکي انجمن
همه ديده پرآب و دل پر ز خون
نشسته به تيمار و گرم اندرون
همه جامه کرده کبود و سياه
نشسته به اندوه در سوگ شاه
چه مايه چنين روز بگذاشتند
همه زندگي مرگ پنداشتند