فرستاده شاه را پيش خواند
فراوان سخن را به خوبي براند
که من شهريار ترا کهترم
به هرچ او بفرمود فرمانبرم
بگويش که گرچه تو هستي بلند
سه فرزند تو برتو بر ارجمند
پسر خود گرامي بود شاه را
بويژه که زيبا بود گاه را
سخن هر چه گفتي پذيرم همي
ز دختر من اندازه گيرم همي
اگر پادشا ديده خواهد ز من
و گر دشت گردان و تخت يمن
مرا خوارتر چون سه فرزند خويش
نبينم به هنگام بايست پيش
پس ار شاه را اين چنين است کام
نشايد زدن جز به فرمانش گام
به فرمان شاه اين سه فرزند من
برون آنگه آيد ز پيوند من
کجا من ببينم سه شاه ترا
فروزنده تاج و گاه ترا
بيايند هر سه به نزديک من
شود روشن اين شهر تاريک من
شود شادمان دل به ديدارشان
ببينم روانهاي بيدارشان
ببينم کشان دل پر از داد هست
به زنهارشان دست گيرم به دست
پس آنگه سه روشن جهان بين خويش
سپارم بديشان بر آيين خويش
چو آيد بديدار ايشان نياز
فرستم سبکشان سوي شاه باز
سراينده جندل چو پاسخ شنيد
ببوسيد تختش چنان چون سزيد
پر از آفرين لب ز ايوان اوي
سوي شهريار جهان کرد روي
بيامد چو نزد فريدون رسيد
بگفت آن کجا گفت و پاسخ شنيد
سه فرزند را خواند شاه جهان
نهفته برون آوريد از نهان
از آن رفتن جندل و راي خويش
سخنها همه پاک بنهاد پيش
چنين گفت کاين شهريار يمن
سر انجمن سرو سايه فکن
چو ناسفته گوهر سه دخترش بود
نبودش پسر دختر افسرش بود
سروش ار بيابد چو ايشان عروس
دهد پيش هر يک مگر خاک بوس
ز بهر شما از پدر خواستم
سخنهاي بايسته آراستم
کنون تان ببايد بر او شدن
به هر بيش و کم راي فرخ زدن
سراينده باشيد و بسيارهوش
به گفتار او برنهاده دوگوش
به خوبي سخنهاش پاسخ دهيد
چو پرسد سخن راي فرخ نهيد
ازيرا که پرورده پادشا
نبايد که باشد بجز پارسا
سخن گوي و روشن دل و پاک دين
به کاري که پيش آيدش پيش بين
زبان راستي را بياراسته
خرد خيره کرده ابر خواسته
شما هر چه گويم ز من بشنويد
اگر کار بنديد خرم بويد
يکي ژرف بين است شاه يمن
که چون او نباشد به هرانجمن
گرانمايه و پاک هرسه پسر
همه دل نهاده به گفت پدر
ز پيش فريدون برون آمدند
پر از دانش و پرفسون آمدند
بجز راي و دانش چه اندرخورد
پسر را که چونان پدر پرورد