چو آمد به نزديک اروندرود
فرستاد زي رودبانان درود
بران رودبان گفت پيروز شاه
که کشتي برافگن هم اکنون به راه
مرا با سپاهم بدان سو رسان
از اينها کسي را بدين سو ممان
بدان تا گذر يابم از روي آب
به کشتي و زورق هم اندر شتاب
نياورد کشتي نگهبان رود
نيامد بگفت فريدون فرود
چنين داد پاسخ که شاه جهان
چنين گفت با من سخن در نهان
که مگذار يک پشه را تا نخست
جوازي بيابي و مهري درست
فريدون چو بشنيد شد خشمناک
ازان ژرف دريا نيامدش باک
هم آنگه ميان کياني ببست
بران باره تيزتک بر نشست
سرش تيز شد کينه و جنگ را
به آب اندر افگند گلرنگ را
ببستند يارانش يکسر کمر
هميدون به دريا نهادند سر
بر آن باد پايان با آفرين
به آب اندرون غرقه کردند زين
به خشکي رسيدند سر کينه جوي
به بيت المقدس نهادند روي
که بر پهلواني زبان راندند
همي کنگ دژهودجش خواندند
بتازي کنون خانه پاک دان
برآورده ايوان ضحاک دان
چو از دشت نزديک شهر آمدند
کزان شهر جوينده بهر آمدند
ز يک ميل کرد آفريدون نگاه
يکي کاخ ديد اندر آن شهر شاه
فروزنده چون مشتري بر سپهر
همه جاي شادي و آرام و مهر
که ايوانش برتر ز کيوان نمود
که گفتي ستاره بخواهد بسود
بدانست کان خانه اژدهاست
که جاي بزرگي و جاي بهاست
به يارانش گفت آنکه بر تيره خاک
برآرد چنين بر ز جاي از مغاک
بترسم همي زانکه با او جهان
مگر راز دارد يکي در نهان
بيايد که ما را بدين جاي تنگ
شتابيدن آيد به روز درنگ
بگفت و به گرز گران دست برد
عنان باره تيزتک را سپرد
تو گفتي يکي آتشستي درست
که پيش نگهبان ايوان برست
گران گرز برداشت از پيش زين
تو گفتي همي بر نوردد زمين
کس از روزبانان بدر بر نماند
فريدون جهان آفرين را بخواند
به اسب اندر آمد به کاخ بزرگ
جهان ناسپرده جوان سترگ