چو بگذشت ازان بر فريدون دو هشت
ز البرز کوه اندر آمد به دشت
بر مادر آمد پژوهيد و گفت
که بگشاي بر من نهان از نهفت
بگو مر مرا تا که بودم پدر
کيم من ز تخم کدامين گهر
چه گويم کيم بر سر انجمن
يکي دانشي داستانم بزن
فرانک بدو گفت کاي نامجوي
بگويم ترا هر چه گفتي بگوي
تو بشناس کز مرز ايران زمين
يکي مرد بد نام او آبتين
ز تخم کيان بود و بيدار بود
خردمند و گرد و بي آزار بود
ز طهمورث گرد بودش نژاد
پدر بر پدر بر همي داشت ياد
پدر بد ترا و مرا نيک شوي
نبد روز روشن مرا جز بدوي
چنان بد که ضحاک جادوپرست
از ايران به جان تو يازيد دست
ازو من نهانت همي داشتم
چه مايه به بد روز بگذاشتم
پدرت آن گرانمايه مرد جوان
فدي کرده پيش تو روشن روان
ابر کتف ضحاک جادو دو مار
برست و برآورد از ايران دمار
سر بابت از مغز پرداختند
همان اژدها را خورش ساختند
سرانجام رفتم سوي بيشه اي
که کس را نه زان بيشه انديشه اي
يکي گاو ديدم چو خرم بهار
سراپاي نيرنگ و رنگ و نگار
نگهبان او پاي کرده بکش
نشسته به بيشه درون شاهفش
بدو دادمت روزگاري دراز
همي پرورديدت به بر بر به ناز
ز پستان آن گاو طاووس رنگ
برافراختي چون دلاور پلنگ
سرانجام زان گاو و آن مرغزار
يکايک خبر شد سوي شهريار
ز بيشه ببردم ترا ناگهان
گريزنده ز ايوان و از خان و مان
بيامد بکشت آن گرانمايه را
چنان بي زبان مهربان دايه را
وز ايوان ما تا به خورشيد خاک
برآورد و کرد آن بلندي مغاک
فريدون چو بشنيد بگشادگوش
ز گفتار مادر برآمد به جوش
دلش گشت پردرد و سر پر ز کين
به ابرو ز خشم اندر آورد چين
چنين داد پاسخ به مادر که شير
نگردد مگر ز آزمايش دلير
کنون کردني کرد جادوپرست
مرا برد بايد به شمشير دست
بپويم به فرمان يزدان پاک
برآرم ز ايوان ضحاک خاک
بدو گفت مادر که اين راي نيست
ترا با جهان سر به سر پاي نيست
جهاندار ضحاک با تاج و گاه
ميان بسته فرمان او را سپاه
چو خواهد ز هر کشوري صدهزار
کمر بسته او را کند کارزار
جز اينست آيين پيوند و کين
جهان را به چشم جواني مبين
که هر کاو نبيد جواني چشيد
به گيتي جز از خويشتن را نديد
بدان مستي اندر دهد سر بباد
ترا روز جز شاد و خرم مباد