برآمد برين روزگار دراز
کشيد اژدهافش به تنگي فراز
خجسته فريدون ز مادر بزاد
جهان را يکي ديگر آمد نهاد
بباليد برسان سرو سهي
همي تافت زو فر شاهنشهي
جهانجوي با فر جمشيد بد
به کردار تابنده خورشيد بود
جهان را چو باران به بايستگي
روان را چو دانش به شايستگي
بسر بر همي گشت گردان سپهر
شده رام با آفريدون به مهر
همان گاو کش نام بر مايه بود
ز گاوان ورا برترين پايه بود
ز مادر جدا شد چو طاووس نر
بهر موي بر تازه رنگي دگر
شده انجمن بر سرش بخردان
ستاره شناسان و هم موبدان
که کس در جهان گاو چونان نديد
نه از پيرسر کاردانان شنيد
زمين کرده ضحاک پر گفت و گوي
به گرد جهان هم بدين جست و جوي
فريدون که بودش پدر آبتين
شده تنگ بر آبتين بر زمين
گريزان و از خويشتن گشته سير
برآويخت ناگاه بر کام شير
از آن روزبانان ناپاک مرد
تني چند روزي بدو باز خورد
گرفتند و بردند بسته چو يوز
برو بر سر آورد ضحاک روز
خردمند مام فريدون چو ديد
که بر جفت او بر چنان بد رسيد
فرانک بدش نام و فرخنده بود
به مهر فريدون دل آگنده بود
پر از داغ دل خسته روزگار
همي رفت پويان بدان مرغزار
کجا نامور گاو برمايه بود
که بايسته بر تنش پيرايه بود
به پيش نگهبان آن مرغزار
خروشيد و باريد خون بر کنار
بدو گفت کاين کودک شيرخوار
ز من روزگاري بزنهار دار
پدروارش از مادر اندر پذير
وزين گاو نغزش بپرور به شير
و گر باره خواهي روانم تراست
گروگان کنم جان بدان کت هواست
پرستنده بيشه و گاو نغز
چنين داد پاسخ بدان پاک مغز
که چون بنده در پيش فرزند تو
بباشم پرستنده پند تو
سه سالش همي داد زان گاو شير
هشيوار بيدار زنهارگير