خجسته سيامک يکي پور داشت
که نزد نيا جاه دستور داشت
گرانمايه را نام هوشنگ بود
تو گفتي همه هوش و فرهنگ بود
به نزد نيا يادگار پدر
نيا پروريده مراو را به بر
نيايش به جاي پسر داشتي
جز او بر کسي چشم نگماشتي
چو بنهاد دل کينه و جنگ را
بخواند آن گرانمايه هوشنگ را
همه گفتنيها بدو بازگفت
همه رازها بر گشاد از نهفت
که من لشکري کرد خواهم همي
خروشي برآورد خواهم همي
ترا بود بايد همي پيشرو
که من رفتني ام تو سالار نو
پري و پلنگ انجمن کرد و شير
ز درندگان گرگ و ببر دلير
سپاهي دد و دام و مرغ و پري
سپهدار پرکين و کندآوري
پس پشت لشکر کيومرث شاه
نبيره به پيش اندرون با سپاه
بيامد سيه ديو با ترس و باک
همي به آسمان بر پراگند خاک
ز هراي درندگان چنگ ديو
شده سست از خشم کيهان ديو
به هم برشکستند هردو گروه
شدند از دد و دام ديوان ستوه
بيازيد هوشنگ چون شير چنگ
جهان کرد بر ديو نستوه تنگ
کشيدش سراپاي يکسر دوال
سپهبد بريد آن سر بي همال
به پاي اندر افگند و بسپرد خوار
دريده برو چرم و برگشته کار
چو آمد مر آن کينه را خواستار
سرآمد کيومرث را روزگار
برفت و جهان مردري ماند از وي
نگر تا کرا نزد او آبروي
جهان فريبنده را گرد کرد
ره سود بنمود و خود مايه خورد
جهان سربه سر چو فسانست و بس
نماند بد و نيک بر هيچ کس