چو زين بگذري مردم آمد پديد
شد اين بندها را سراسر کليد
سرش راست بر شد چو سرو بلند
به گفتار خوب و خرد کاربند
پذيرنده هوش و راي و خرد
مر او را دد و دام فرمان برد
ز راه خرد بنگري اندکي
که مردم به معني چه باشد يکي
مگر مردمي خيره خواني همي
جز اين را نشاني نداني همي
ترا از دو گيتي برآورده اند
به چندين ميانچي بپرورده اند
نخستين فطرت پسين شمار
تويي خويشتن را به بازي مدار
شنيدم ز دانا دگرگونه زين
چه دانيم راز جهان آفرين
نگه کن سرانجام خود را ببين
چو کاري بيابي ازين به گزين
به رنج اندر آري تنت را رواست
که خود رنج بردن به دانش سزاست
چو خواهي که يابي ز هر بد رها
سر اندر نياري به دام بلا
نگه کن بدين گنبد تيزگرد
که درمان ازويست و زويست درد
نه گشت زمانه بفرسايدش
نه آن رنج و تيمار بگزايدش
نه از جنبش آرام گيرد همي
نه چون ما تباهي پذيرد همي
ازو دان فزوني ازو هم شمار
بد و نيک نزديک او آشکار