شماره ٢٩

به من سلام فرستاد دوستي امروز
که اي نتيجه کلکت سواد بينايي
پس از دو سال که بختت به خانه باز آورد
چرا ز خانه خواجه به در نمي آيي
جواب دادم و گفتم بدار معذورم
که اين طريقه نه خودکاميست و خودرايي
وکيل قاضي ام اندر گذر کمين کرده ست
به کف قباله دعوي چو مار شيدايي
که گر برون نهم از آستان خواجه قدم
بگيردم سوي زندان برد به رسوايي
جناب خواجه حصار من است گر اينجا
کسي نفس زند از حجت تقاضايي
به عون قوت بازوي بندگان وزير
به سيلي اش بشکافم دماغ سودايي
هميشه باد جهانش به کام وز سر صدق
کمر به بندگي اش بسته چرخ مينايي