قصيده در مدح شاه شيخ ابواسحاق

سپيده دم که صبا بوي لطف جان گيرد
چمن ز لطف هوا نکته برجنان گيرد
هوا ز نکهت گل در چمن تتق بندد
افق ز عکس شفق رنگ گلستان گيرد
نواي چنگ بدانسان زند صلاي صبوح
که پير صومعه راه در مغان گيرد
نکال شب که کند در قدح سياهي مشک
در او شرار چراغ سحرگهان گيرد
شه سپهر چو زرين سپر کشد در روي
به تيغ صبح و عمود افق جهان گيرد
به رغم زال سيه شاهباز زرين بال
در اين مقرنس زنگاري آشيان گيرد
به بزمگاه چمن رو که خوش تماشايي است
چو لاله کاسه نسرين و ارغوان گيرد
چو شهسوار فلک بنگرد به جام صبوح
که چون به شعشعه مهر خاوران گيرد
محيط شمس کشد سوي خويش در خوشاب
که تا به قبضه شمشير زرفشان گيرد
صبا نگر که دمادم چو رند شاهدباز
گهي لب گل و گه زلف ضيمران گيرد
ز اتحاد هيولا و اختلاف صور
خرد ز هر گل نو، نقش صد بتان گيرد
من اندر آن که دم کيست اين مبارک دم
که وقت صبح در اين تيره خاکدان گيرد
چه حالت است که گل در سحر نمايد روي
چه شعله است که در شمع آسمان گيرد
چرا به صد غم و حسرت سپهر دايره شکل
مرا چو نقطه پرگار در ميان گيرد
ضمير دل نگشايم به کس مرا آن به
که روزگار غيور است و ناگهان گيرد
چو شمع هر که به افشاي راز شد مشغول
بسش زمانه چو مقراض در زبان گيرد
کجاست ساقي مه روي که من از سر مهر
چو چشم مست خودش ساغر گران گيرد
پيامي آورد از يار و در پي اش جامي
به شادي رخ آن يار مهربان گيرد
نواي مجلس ما چو برکشد مطرب
گهي عراق زند گاهي اصفهان گيرد
فرشته اي به حقيقت سروش عالم غيب
که روضه کرمش نکته بر جنان گيرد
سکندري که مقيم حريم او چون خضر
ز فيض خاک درش عمر جاودان گيرد
جمال چهره اسلام شيخ ابو اسحاق
که ملک در قدمش زيب بوستان گيرد
گهي که بر فلک سروري عروج کند
نخست پايه خود فرق فرقدان گيرد
چراغ ديده محمود آنکه دشمن را
ز برق تيغ وي آتش به دودمان گيرد
به اوج ماه رسد موج خون چو تيغ کشد
به تير چرخ برد حمله چون کمان گيرد
عروس خاوري از شرم رأي انور او
به جاي خود بود ار راه قيروان گيرد
ايا عظيم وقاري که هر که بنده توست
ز رفع قدر کمربند توأمان گيرد
رسد ز چرخ عطارد هزار تهنيتت
چو فکرتت صفت امر کن فکان گيرد
مدام در پي طعن است بر حسود و عدوت
سماک رامح از آن روز و شب سنان گيرد
فلک چو جلوه کنان بنگرد سمند تو را
کمينه پايگهش اوج کهکشان گيرد
ملالتي که کشيدي سعادتي دهدت
که مشتري نسق کار خود از آن گيرد
از امتحان تو ايام را غرض آن است
که از صفاي رياضت دلت نشان گيرد
وگرنه پايه عزت از آن بلندتر است
که روزگار بر او حرف امتحان گيرد
مذاق جانش ز تلخي غم شود ايمن
کسي که شکر شکر تو در دهان گيرد
ز عمر برخورد آن کس که در جميع صفات
نخست بنگرد آنگه طريق آن گيرد
چو جاي جنگ نبيند به جام يازد دست
چو وقت کار بود تيغ جان ستان گيرد
ز لطف غيب به سختي رخ از اميد متاب
که مغز نغز مقام اندر استخوان گيرد
شکر کمال حلاوت پس از رياضت يافت
نخست در شکن تنگ از آن مکان گيرد
در آن مقام که سيل حوادث از چپ و راست
چنان رسد که امان از ميان کران گيرد
چه غم بود به همه حال کوه ثابت را
که موجهاي چنان قلزم گران گيرد
اگرچه خصم تو گستاخ مي رود حالي
تو شاد باش که گستاخي اش چنان گيرد
که هر چه در حق اين خاندان دولت کرد
جزاش در زن و فرزند و خان و مان گيرد
زمان عمر تو پاينده باد کاين نعمت
عطيه اي است که در کار انس و جان گيرد