صبح است و ژاله مي چکد از ابر بهمني
برگ صبوح ساز و بده جام يک مني
در بحر مايي و مني افتاده ام بيار
مي تا خلاص بخشدم از مايي و مني
خون پياله خور که حلال است خون او
در کار يار باش که کاريست کردني
ساقي به دست باش که غم در کمين ماست
مطرب نگاه دار همين ره که مي زني
مي ده که سر به گوش من آورد چنگ و گفت
خوش بگذران و بشنو از اين پير منحني
ساقي به بي نيازي رندان که مي بده
تا بشنوي ز صوت مغني هوالغني