گفت با خاک، صبحگاهي باد
چون تو، کس تيره روزگار مباد
تو، پريشان ما و ما ايمن
تو، گرفتار ما و ما آزاد
همگي کودکان مهد منند
تير و اسفند و بهمن و مراد
گه روم، آسيا بگردانم
گه بخرمن و زم، زمان حصاد
پيک فرخنده اي چو من سوي خلق
کوتوال سپهر نفرستاد
برگها را ز چهره شويم گرد
غنچه ها را شکفته دارم و شاد
من فرستم بباغ، در نوروز
مژده شادي و نويد مراد
گاه باشد که بيخ و بن بکنم
از چنار و صنوبر و شمشاد
شد ز نيروي من غبار و برفت
خاک جمشيد و استخوان قباد
گه بباغم، گهي بدامن راغ
گاه در بلخ و گاه در بغداد
تو بدينگونه بد سرشت و زبون
من چنين سرفراز و نيک نهاد
گفت، افتادگي است خصلت من
اوفتادم، زمانه ام تا زاد
اندر آنجا که تيرزن گيتي است
اي خوش آنکس که تا رسيد افتاد
همه، سياح وادي عدميم
منعم و بينوا و سفله و راد
سيل سخت است و پرتگاه مخوف
پايه سست است و خانه بي بنياد
هر چه شاگردي زمانه کني
نشوي آخر، اي حکيم استاد
رهروي را که ديو راهنماست
اندر انبان، چه توشه ماند و زاد
چند دل خوش کني به هفته و ماه
چند گوئي ز آذر و خورداد
که، درين بحر فتنه غرق نگشت
که، درين چاه ژرف پا ننهاد
اين معما، بفکر گفته نشد
قفل اين راز را، کسي نگشاد
من و تو بنده ايم و خواجه يکي است
تو و ما را هر آنچه داد، او داد
هر چه معمار معرفت کوشيد
نشد آباد، اين خراب آباد
چون سپيد و سيه، تبه شدني است
چه تفاوت ميان اصل و نژاد
چه توان خواست از مکايد دهر
چه توان کرد، هر چه باداباد
پتک ايام، نرم سازدمان
من اگر آهنم، تو گر پولاد
نزد گرگ اجل، چه بره، چه گرگ
پيش حکم قضا، چه خاک و چه باد