به سوزني ز ره شکوه گفت پيرهني
ببين ز جور تو، ما را چه زخمها بتن است
هميشه کار تو، سوراخ کردن دلهاست
هماره فکر تو، بر پهلوئي فرو شدن است
بگفت، گر ره و رفتار من نداري دوست
برو بگوي بدرزي که رهنماي من است
وگر نه، بي سبب از دست من چه مينالي
نديده زحمت سوزن، کدام پيرهن است
اگر به خار و خسي فتنه اي رسد در دشت
گناه داس و تبر نيست، جرم خارکن است
ز من چگونه ترا پاره گشت پهلو و دل
خود آگهي، که مرا پيشه پاره دوختن است
چه رنجها که برم بهر خرقه دوختني
چه وصله ها که ز من بر لحاف پيرزن است
بدان هوس که تن اين و آن بيارايم
مرا وظيفه ديرينه، ساده زيستن است
ز در شکستن و خم گشتنم نيايد عار
چرا که عادت من، با زمانه ساختن است
شعار من، ز بس آزادگي و نيکدلي
بقدر خلق فزودن، ز خويش کاستن است
هميشه دوختنم کار و خويش عريانم
بغير من، که تهي از خيال خويشتن است
يکي نباخته، اي دوست، ديگري نبرد
جهان و کار جهان، همچو نرد باختن است
ببايد آنکه شود بزم زندگي روشن
نصيب شمع، مپرس از چه روي سوختن است
هر آن قماش، که از سوزني جفا نکشد
عبث در آرزوي همنشيني بدن است
ميان صورت و معني، بسي تفاوتهاست
فرشته را، بتصور مگوي اهرمن است
هزار نکته ز باران و برف ميگويد
شکوفه اي که به فصل بهار، در چمن است
هم از تحمل گرما و قرنها سختي است
اگر گهر به بدخش و عقيق در يمن است