قاضي بغداد، شد بيمار سخت
از عدالتخانه بيرون برد رخت
هفته ها در دام تب، چون صيد ماند
محضرش، خالي ز عمرو زيد ماند
مدعي، ديگر نيامد بر درش
ماند گرد آلود، مهر و دفترش
دادخواه و مردم بيدادگر
هر دو، رو کردند بر جاي دگر
آن دکان عجب شد بي مشتري
ديگري برداشت کار داوري
مدتي، قاضي ز کسب و کار ماند
آن متاع زرق، بي بازار ماند
کس نميآورد ديگر نامه اي
بره اي، قندي، خروسي، جامه اي
نيمه شب، ديگر کسي بر در نبود
صحبتي از بدره هاي زر نبود
از کسي، ديگر نيامد پيشکش
از ميان برخاست، صلح و کشمکش
مانده بود از گردش دوران، عقيم
حرف قيم، دعوي طفل يتيم
بر نميآورد بزاز دغل
طاقه کشميري، از زير بغل
زر، دگر ننهاد مرد کم فروش
زير مسند، تا شود قاضي خموش
چون همي نيروش کم شد، ضعف بيش
عاقبت روزي، پسر را خواند پيش
گفت، دکان مرا ايام بست
ديگرم کاري نميآيد ز دست
تو بمسند برنشين جاي پدر
هر چه من بردم، تو بعد از من ببر
هر چه باشد، باز نامش مسند است
گر زيانش ده بود، سودش صد است
گر بداني راه و رسم کار را
گرم خواهي کرد اين بازار را
سالها اندر دبستان بوده اي
بس کتاب و بس قلم فرسوده اي
آگهي، از حکم و از فتواي من
از سخنها و اشارتهاي من
کار ديوانخانه، ميداني که چيست
وانکه ميبايست بارش برد، کيست
تو بسي در محضر من مانده اي
هر چه در دفتر نوشتم، خوانده اي
خوش گذشت از صيد خلق، ايام من
اي پسر، دامي بنه چون دام من
حق بر آنکس ده که ميداني غني است
گر سراپا حق بود مفلس، دني است
حرف ظالم، هر چه گويد مي پذير
هر چه از مظلوم ميخواهي بگير
گاه بايد زد به ميخ و گه به نعل
گر سند خواهند، بايد کرد جعل
در رواج کار خود، چون من بکوش
هر که را پر شيرتر بيني، بدوش
گفت، آري، داوري نيکو کنم
خدمت هر کس بقدر او کنم
صبحگاهان رفت و در محضر نشست
شامگه برگشت، خون آلوده دست
گفت، چون رفتم بمحضر صبحگاه
روستائي زاده اي آمد ز راه
کرد نفرين بر کسان کدخداي
که شبانگه ريختندم در سراي
خانه ام از جورشان ويرانه شد
کودک شش ساله ام، ديوانه شد
روغنم بردند و خرمن سوختند
بره ام کشتند و بز بفروختند
گر که اين محضر براي داوري است
ديد بايد، کاين چه ظلم و خودسري است
گفتم اين فکر محال از سر بنه
داوري گر نيک خواهي، زر بده
گفت، ديناري مرا در کار نيست
گفتمش، کمتر ز صد دينار نيست
من همي گفتم بده، او گفت ني
او همي رفت و منش رفتم ز پي
چون درشتي کرد با من، کشتمش
قصه کوته گشت، رو در هم مکش
گر تو ميبودي به محضر، جاي من
همچو من، کوته نميکردي سخن
چونکه زر ميخواستي و زر نداشت
گفته هاي او اثر ديگر نداشت
خيره سر ميخواندي و ديوانه اش
ميفرستادي به زندانخانه اش
تو، به پنبه ميبري سر، اي پدر
من به تيغ اين کار کردم مختصر
آن چنان کردم که تو ميخواستي
راستي اين بود و گفتم راستي
زرشناسان، چون خدا نشناختند
سنگشان هر جا که رفت انداختند