گلي، خنديد در باغي سحرگاه
که کس را نيست چون من عمر کوتاه
ندادند ايمني از دستبردم
شکفتم روز و وقت شب فسردم
نديدندم بجز برگ و گيا، روي
نکردندم بجز صبح و صبا، بوي
در آغوش چمن، يکدم نشستم
زمان دلربائي، ديده بستم
ز چهرم برد گرما، رونق و تاب
نکرده جلوه، رنگم شد چو مهتاب
نه صحبت داشتم با آشنائي
نه بلبل در وثاقم زد صلائي
اگر داراي سود و ماي بودم
عروس عشق را پيرايه بودم
اگر بر چهره ام تابي فزودند
بدين تردستي از دستم ربودند
ز من، فردا دگر نام و نشان نيست
حساب رنگ و بوئي، در ميان نيست
کسي کو تکيه بر عهد جهان کرد
درين سوداگري، چون من زيان کرد
فروزان شبنمي، کرد اين سخن گوش
بخنديد و ببوسيدش بناگوش
بگفت، اي بي خبر، ما رهگذاريم
بر اين ديوار، نقشي مي نگاريم
من آگه بودم از پايان اين کار
ترا آگاه کردن بود دشوار
ندانستي که در مهد گلستان
سحر خنديد گل، شب گشت پژمان
تو ماندي يک شبي شاداب و خرم
نميماند بجز يک لحظه شبنم
چه خوش بود ار صفاي ژاله ميماند
جمال ياسمين و لاله ميماند
جهان، يغما گر بس آب و رنگ است
مرا هم چون تو وقت، ايدوست، تنگ است
من از افتادن خود، خنده کردم
رخ گلبرگ را تابنده کردم
چو اشک، از چشم گردون افتادم
به رخسار خوش گل، بوسه دادم
به گل، زين بيشتر زيور چه بخشد
بشبنم، کار ازين بهتر چه بخشد
اگر چه عمر کوتاهم، دمي بود
خوشم کاين قطره، روزي شبنمي بود
چو بر برگ گلي، يکدم نشستم
ز گيتي خوشدلم، هر جا که هستم
اگر چه سوي من، کسرا نظر نيست
کسي را، خوبي از من بيشتر نيست
نرنجيدم ز سير چرخ گردان
درونم پاک بود و روي، رخشان
چو گفتندم بيارام، آرميدم
چو فرمودند پنهان شو، پريدم
درخشيدم چو نور اندر سياهي
برفتم با نسيم صبحگاهي
نه خنديدم به بازيهاي تقدير
نه دانستم چه بود اين رمز و تفسير
اگر چه يک نفس بوديم و مرديم
چه باک، آن يک نفس را غم نخورديم
بما دادند کالاي وجودي
که برداريم ازين سرمايه سودي