يکي گوهر فروشي، ثروت اندوز
بدست آورد الماسي دل افروز
نهادش در ميان کيسه اي خرد
ببستش سخت و سوي مخزنش برد
درافکندش بصندوقي از آهن
بشام اندر، نهفت آن روز روشن
بر آن صندوق زد قفلي ز پولاد
چراغ ايمن نمود، از فتنه باد
ز بند و بست، چون شد کيسه آگاه
حساب کا رخود گم کرد ناگاه
چو مهر و اشتياق گوهري ديد
بباليد و بسي خود را پسنديد
نه تنها بود و ميانگاشت تنهاست
نه زيبا بود و مي پنداشت زيباست
گمان کرد، از غرور و سرگراني
که بهر اوست رنج پاسباني
بدان بيمايگي، گردن برافراشت
فروتن بود، گر سرمايه اي داشت
ز حرف نرخ و پيغام خريدار
بوزن و قدر خويش، افزود بسيار
بخود گفت اين جهان افروزي از ماست
بنام ماست، هر رمزي که اينجاست
نبود ار حکمتي در صحبت من
چه ميکردم درين صندوق آهن
جمال و جاه ما، بسيار بودست
عجب رنگي درين رخسار بودست
بهاي ما فزون کردند هر روز
عجب رخشنده بود اين بخت پيروز
مرا نقاد گردون قيمتي داد
که بستندم چنين با قفل پولاد
بدو الماس گفت، اي يار خودخواه
نه تنهائي، رفيقي هست در راه
چه شد کاين چهر زيبا را نديدي
قرين ما شدي، ما را نديدي
چه نسبت با جواهر، ريسمان را
چه خويشي، ريسمان و آسمان را
نباشد خودپسندي را سرانجام
کسي ديبا نبافد با نخ خام
اگر گوهر فروش، اينجا گذر داشت
نه بهر کيسه، از بهر گهر داشت
بمخزن، گر شبي چون و چرا رفت
نه از بهر شما، از بهر ما رفت
تو مشتي پنبه، من پرورده کان
تو چون شب تيره، من صبح درخشان
چو در دامن گرفتي گوهري پاک
ترا بگرفت دست چرخ از خاک
چو بر گيرند اين پاکيزه گوهر
گشايند از تو بند و قفل از در
تو پنداري ره و رسم تو نيکوست
ترا همسايه نيکو بود، اي دوست
از آن معني، نکردندت فراموش
که داري همچو من، جاني در آغوش
از آن کردند در کنجي نهانت
که بسپردند گنجي شايگانت
چو نقش من فتد زين پرده بيرون
شود کار تو نيز آنگه دگرگون
نه اينجا مايه اي ماند، نه سودي
نه غير از ريسمانت، تار پودي
به پيرامون من، دارند شب پاس
تو کرباسي، مرا خوانند الماس
نظر بازي نمود، آن يار دلجوي
ترا برداشت، تا بيند مرا روي
ترا بگشود و ما گشتيم روشن
ترا بر بست و ما مانديم ايمن
صفاي تن، ز نور جان پاک است
چو آن بيرون شد، اين يک مشت خاک است