دي، کودکي بدامن مادر گريست زار
کز کودکان کوي، بمن کس نظر نداشت
طفلي، مرا ز پهلوي خود بيگناه راند
آن تير طعنه، زخم کم از نيشتر نداشت
اطفال را بصحبت من، از چه ميل نيست
کودک مگر نبود، کسي کو پدر نداشت
امروز، اوستاد بدرسم نگه نکرد
مانا که رنج و سعي فقيران، ثمر نداشت
ديروز، در ميانه بازي، ز کودکان
آن شاه شد که جامه خلقان ببر نداشت
من در خيال موزه، بسي اشک ريختم
اين اشک و آرزو، ز چه هرگز اثر نداشت
جز من، ميان اين گل و باران کسي نبود
کو موزه اي بپا و کلاهي بسر نداشت
آخر، تفاوت من و طفلان شهر چيست
آئين کودکي، ره و رسم دگر نداشت
هرگز درون مطبخ ما هيزمي نسوخت
وين شمع، روشنائي ازين بيشتر نداشت
همسايگان ما بره و مرغ ميخورند
کس جز من و تو، قوت ز خون جگر نداشت
بر وصله هاي پيرهنم خنده مي کنند
دينار و درهمي، پدر من مگر نداشت
خنديد و گفت، آنکه بفقر تو طعنه زد
از دانه هاي گوهر اشکت، خبر نداشت
از زندگاني پدر خود مپرس، از آنک
چيزي بغير تيشه و گهي آستر نداشت
اين بورياي کهنه، بصد خون دل خريد
رختش، گه آستين و گهي آستر نداشت
بس رنج برد و کس نشمردش به هيچ کس
گمنام زيست، آنکه ده و سيم و زر نداشت
طفل فقير را، هوس و آرزو خطاست
شاخي که از تگرگ نگون گشت، بر نداشت
نساج روزگار، درين پهن بارگاه
از بهر ما، قماشي ازين خوبتر نداشت