فلسفه

نخودي گفت لوبيائي را
کز چه من گردم اين چنين، تو دراز
گفت، ما هر دو را ببايد پخت
چاره اي نيست، با زمانه بساز
رمز خلقت، بما نگفت کسي
اين حقيقت، مپرس ز اهل مجاز
کس، بدين رزمگه ندارد راه
کس، درين پرده نيست محرم راز
بدرازي و گردي من و تو
ننهد قدر، چرخ شعبده باز
هر دو، روزي در اوفتيم بديگ
هر دو گرديم جفت سوز و گداز
نتوان بود با فلک گستاخ
نتوان کرد بهر گيتي ناز
سوي مخزن رويم زين مطبخ
سر اين کيسه، گردد آخر باز
برويم از ميان و دم نزنيم
بخروشيم، ليک بي آواز
اين چه خامي است، چون در آخر کار
آتش آمد من و تو را دمساز
گر چه در زحمتيم، باز خوشيم
که بما نيز، خلق راست نياز
دهر، بر کار کس نپردازد
هم تو، بر کار خويشتن پرداز
چون تن و پيرهن نخواهد ماند
چه پلاس و چه جامه ممتاز
ما کز انجام کار بي خبريم
چه توانيم گفتن از آغاز