براهي در، سليمان ديد موري
که با پاي ملخ ميکرد زوري
بزحمت، خويش را هر سو کشيدي
وزان بار گران، هر دم خميدي
ز هر گردي، برون افتادي از راه
ز هر بادي، پريدي چون پر کاه
چنان در کار خود، يکرنگ و يکدل
که کارآگاه، اندر کار مشکل
چنان بگرفته راه سعي در پيش
که فارغ گشته از هر کس، جز از خويش
نه اش پرواي از پاي اوفتادن
نه اش سوداي کار از دست دادن
بتندي گفت کاي مسکين نادان
چرائي فارغ از ملک سليمان
مرا در بارگاه عدل، خوانهاست
بهر خوان سعادت، ميهمانهاست
بيا زين ره، بقصر پادشاهي
بخور در سفره ما، هر چه خواهي
به خار جهل، پاي خويش مخراش
براه نيکبختان، آشنا باش
ز ما، هم عشرت آموز و هم آرام
چو ما، هم صبح خوشدل باش و هم شام
چرا بايد چنين خونابه خوردن
تمام عمر خود را بار بردن
رهست اينجا و مردم رهگذارند
مبادا بر سرت پائي گذارند
مکش بيهوده اين بار گران را
ميازار از براي جسم، جان را
بگفت از سور، کمتر گوي با مور
که موران را، قناعت خوشتر از سور
چو اندر لانه خود پادشاهند
نوال پادشاهان را نخواهند
برو جائيکه جاي چاره سازيست
که ما را از سليمان، بي نيازيست
نيفتد با کسي ما را سر و کار
که خود، هم توشه داريم و هم انبار
بجاي گرم خود، هستيم ايمن
ز سرماي دي و تاراج بهمن
چو ما، خود خادم خويشيم و مخدوم
بحکم کس نميگرديم محکوم
مرا اميد راحتهاست زين رنج
من اين پاي ملخ ندهم بصد گنج
مرا يک دانه پوسيده خوشتر
ز ديهيم و خراج هفت کشور
گرت همواره بايد کامکاري
ز مور آموز رسم بردباري
مرو راهي که پايت را ببندند
مکن کاري که هشياران بخندند
گه تدبير، عاقل باش و بينا
راه امروز را مسپار فردا
بکوش اندر بهار زندگاني
که شد پيرايه پيري، جواني
حساب خود، نه کم گير و نه افزون
منه پاي از گليم خويش بيرون
اگر زين شهد، کوته داري انگشت
نکوبد هيچ دستي بر سرت مشت
چه در کار و چه در کار آزمودن
نبايد جز بخود، محتاج بودن
هر آن موري که زير پاي زوريست
سليمانيست، کاندر شکل موريست