بشکوه گفت جواني فقير با پيري
بروزگار، مرا روي شادماني نيست
بلاي فقر، تنم خسته کرد و روح بکشت
بمرگ قانعم، آن نيز رايگاني نيست
کسي بمثل من اندر نبردگاه جهان
سياه روز بلاهاي ناگهاني نيست
گرسنه بر سر خوان فلک نشستم و گفت
که خيرگي مکن، اين بزم ميهماني نيست
به خلق داد سرافرازي و مرا خواري
که در خور تو، ازين به که ميستاني نيست
به دهر، هيچکس مهربان نشد با من
مرا خبر ز ره و رسم مهرباني نيست
خوشي نيافتم از روزگار سفله دمي
از آن خوشم که سپنجي است، جاوداني نيست
بخنده، پير خردمند گفت تند مرو
که پرتگاه جهان، جاي بدعناني نيست
چو بنگري، همه سر رشته ها بدست قضاست
ره گريز، ز تقدير آسماني نيست
وديعه ايست سعادت، که رايگان بخشند
درين معامله، ارزاني و گراني نيست
دل ضعيف، بگرداب نفس دون مفکن
غريق نفس، غريقي که وارهاني نيست
چو دستگاه جوانيت هست، سودي کن
که هيچ سود، چو سرمايه جواني نيست
ز بازويت نربودند تا توانائي
زمان خستگي و عجز و ناتواني نيست
بملک زندگي، ايدوست، رنج بايد برد
دلي که مرد، سزاوار زندگاني نيست
من و تو از پي کشف حقيقت آمده ايم
ازين مسابقه، مقصود کامراني نيست
بدفتر گل و طومار غنچه در گلزار
بجز حکايت آشوب مهرگاني نيست
بناي تن، همه بهر خوشي نساخته اند
وجود سر، همه از بهر سرگراني نيست
ز مرگ و هستي ما، چرخ را زيان نرسد
سپهر سنگدل است، اين سخن نهاني نيست