خليد خار درشتي بپاي طفلي خرد
بهم برآمد و از پويه باز ماند و گريست
بگفت مادرش اين رنج اولين قدم است
ز خار حادثه، تيه وجود خالي نيست
هنوز نيک و بد زندگي بدفتر عمر
نخوانده اي و بچشم تو راه و چاه، يکيست
ز پاي، چون تو در افتاده اند بس طفلان
نيوفتاده درين سنگلاخ عبرت، کيست
نديده زحمت رفتار، ره نياموزي
خطا نکرده، صواب و خطا چه داني چيست
دلي که سخت ز هر غم تپيد، شاد نماند
کسيکه زود دل آزرده گشت دير نزيست
ز عهد کودکي، آماده بزرگي شو
حجاب ضعف چو از هم گسست، عزم قويست
بچشم آنکه درين دشت، چشم روشن بست
تفاوتي نکند، گر ده است چه، يا بيست
چو زخم کارگر آمد، چه سر، چه سينه، چه پاي
چو سال عمر تبه شد، چه يک، چه صد، چه دويست
هزار کوه گرت سد ره شوند، برو
هزار ره گرت از پا در افکنند، بايست