اي که عمريست راه پيمائي
بسوي ديده هم ز دل راهي است
ليک آنگونه ره که قافله اش
ساعتي اشکي و دمي آهي است
منزلش آرزوئي و شوقي است
جرسش ناله شبانگاهي است
اي که هر درگهيت سجده گهست
در دل پاک نيز درگاهي است
از پي کاروان آز مرو
که درين ره، بهر قدم چاهي است
سالها رفتي و ندانستي
کانکه راهت نمود، گمراهي است
قصه تلخيش دراز مکن
زندگي، روزگار کوتاهي است
بد و نيک من و تو مي سنجند
گر که کوهي و گر پر کاهي است
عمر، دهقان شد و قضا غربال
نرخ ما، نرخ گندم و کاهي است
تو عسس باش و دزد خود بشناس
که جهان، هر طرف کمينگاهي است
ماکيان وجود را چه امان
تا که مانند چرخ، روباهي است
چه عجب، گر که سود خود خواهد
همچو ما، نفس نيز خودخواهي است
به رهش هيچ شحنه راه نيافت
دزد ايام، دزد آگاهي است
با شب و روز، عمر ميگذرد
چه تفاوت که سال يا ماهي است
بمراد کسي زمانه نگشت
گاهي رفقي و گاه اکراهي است