بلبلي گفت بکنج قفسي
که چنين روز، مرا باور نيست
آخر اين فتنه، سيه کاري کيست
گر که کار فلک اخضر نيست
آنچنان سخت ببستند اين در
که تو گوئي که قفس را در نيست
قفسم گر زر و سيم است چه فرق
که مرا ديده بسيم و زر نيست
باغبانش ز چه در زندان کرد
بلبل شيفته، يغماگر نيست
همه بر چهره گل مي نگرند
نگهي در خور اين کيفر نيست
که بسوي چمنم خواهد برد
کس بجز بخت بدم رهبر نيست
ديده بر بام قفس بايد دوخت
دگر امروز، گل و عبهر نيست
سوختم اينهمه از محنت و باز
اين تن سوخته خاکستر نيست
طوطئي از قفس ديگر گفت
چه توان کرد، ره ديگر نيست
بسکه تلخ است گرفتاري و صبر
دل ما را هوس شکر نيست
چو گل و لاله نخواهد ماندن
سيرگاهي ز قفس خوشتر نيست
دل مفرساي بسوداي محال
که اگر دل نبود، دلبر نيست
در و بام قفست زرين است
صيد را بهتر ازين زيور نيست
زخم من صحن قفس خونين کرد
همچو من پاي تو از خون، تر نيست
تو شکيبا شو و پندار چنان
که بجز برگ گلت بستر نيست
گه بلندي است، زماني پستي
هر کس اي دوست، بلند اختر نيست
همه فرمان قضا بايد برد
نيست يک ذره که فرمانبر نيست
چه هوسها بسر افتاد مرا
که تبه گشت و يکي در سر نيست
چه غم ار بال و پرم ريخته شد
دگرم حاجت بال و پر نيست
چمن ار نيست، قفس خود چمن است
بخيال است، بديدن گر نيست
چه تفاوت کندت گر يکروز
خون دل هست و گل احمر نيست
چرخ نيلوفريت سايه فکند
اگرت سايه ز نيلوفر نيست