گنجشک خرد گفت سحر با کبوتري
کآخر تو هم برون کن ازين آشيان سري
آفاق روشن است، چه خسبي به تيرگي
روزي بپر، ببين چمن و جوئي و جري
در طرف بوستان، دهن خشک تازه کن
گاهي ز آب سرد و گه از ميوه تري
بنگر من از خوشي چه نکو روي و فربهم
ننگست چون تو مرغک مسکين لاغري
گفتا حديث مهر بياموزدت جهان
روزي تو هم شوي چو من ايدوست مادري
گرد تو چون که پر شود از کودکان خرد
جز کار مادران نکني کار ديگري
روزيکه رسم و راه پرستاريم نبود
ميدوختم بسان تو، چشمي به منظري
گيرم که رفته ايم از اينجا به گلشني
با هم نشسته ايم بشاخ صنوبري
تا لحظه ايست، تا که دميدست نوگلي
تا ساعتي است، تا که شکفته است عبهري
در پرده، قصه ايست که روزي شود شبي
در کار نکته ايست که شب گردد اختري
خوشبخت، طائري که نگهبان مرغکي است
سرسبز، شاخکي که بچينند از آن بري
فرياد شوق و بازي اطفال، دلکش است
وانگه به بام لانه خرد محقري
هر چند آشيانه گلين است و من ضعيف
باور نميکنم چو خود اکنون توانگري
ترسم که گر روم، برد اين گنجها کسي
ترسم در آشيانه فتد ناگه آذري
از سينه ام اگر چه ز بس رنج، پوست ريخت
ناچار رنجهاي مرا هست کيفري
شيرين نشد چو زحمت مادر، وظيفه اي
فرخنده تر نديدم ازين، هيچ دفتري
پرواز، بعد ازين هوس مرغکان ماست
ما را بتن نماند ز سعي و عمل، پري