به سر خاک پدر، دخترکي
صورت و سينه بناخن ميخست
که نه پيوند و نه مادر دارم
کاش روحم به پدر مي پيوست
گريه ام بهر پدر نيست که او
مرد و از رنج تهيدستي رست
زان کنم گريه که اندر يم بخت
دام بر هر طرف انداخت گسست
شصت سال آفت اين دريا ديد
هيچ ماهيش نيفتاد به شست
پدرم مرد ز بي داروئي
وندرين کوي، سه داروگر هست
دل مسکينم از اين غم بگداخت
که طبيبش ببالين ننشست
سوي همسايه پي نان رفتم
تا مرا ديد، در خانه ببست
همه ديدند که افتاده ز پاي
ليک روزي نگرفتندش دست
آب دادم بپدر چون نان خواست
ديشب از ديده من آتش جست
هم قبا داشت ثريا، هم کفش
دل من بود که ايام شکست
اينهمه بخل چرا کرد، مگر
من چه ميخواستم از گيتي پست
سيم و زر بود، خدائي گر بود
آه از اين آدمي ديوپرست