بنفشه

بنفشه صبحدم افسرد و باغبان گفتش
که بيگه از چمن آزرد و زود روي نهفت
جواب داد که ما زود رفتني بوديم
چرا که زود فسرد آن گلي که زود شکفت
کنون شکسته و هنگام شام، خاک رهم
تو خود مرا سحر از طرف باغ خواهي رفت
غم شکستگيم نيست، زانکه دايه دهر
بروز طفليم از روزگار پيري گفت
ز نرد زندگي ايمن مشو که طاسک بخت
هزار طاق پديد آرد از پي يک جفت
به جرم يک دو صباحي نشستن اندر باغ
هزار قرن در آغوش خاک بايد خفت
خوش آن کسيکه چو گل، يک دو شب به گلشن عمر
نخفت و شبرو ايام هر چه گفت، شنفت