بلبلي از جلوه گل بي قرار
گشت طربناک بفصل بهار
در چمن آمد غزلي نغز خواند
رقص کنان بال و پري برفشاند
بيخود از اين سوي بدانسو پريد
تا که بشاخ گل سرخ آرميد
پهلوي جانان چو بيفکند رخت
مورچه اي ديد بپاي درخت
با همه هيچي، همه تدبير و کار
با همه خردي، قدمش استوار
ز انده ايام نگردد زبون
رايت سعيش نشود واژگون
قصه نراند ز بتان چمن
پا ننهد جز بره خويشتن
مرغک دلداده بعجب و غرور
کرد يکي لحظه تماشاي مور
خنده کنان گفت که اي بيخبر
مور نديدم چو تو کوته نظر
روز نشاط است، گه کار نيست
وقت غم و توشه انبار نيست
همرهي طالع فيروزبين
دولت جان پرور نوروز بين
هان مکش اين زحمت و مشکن کمر
هين بنشين، مي شنو و مي نگر
نغمه مرغان سحرخيز را
معجزه ابر گهرريز را
مور بدو گفت بدينسان جواب
غافلي، اي عاشق بيصبر و تاب
نغمه مرغ سحري هفته ايست
قهقه کبک دري هفته ايست
روز تو يکروز بپايان رسد
نوبت سرماي زمستان رسد
همچو من اي دوست، سرائي بساز
جايگه توش و نوائي بساز
بر نشد از روزن کس، دود ما
نيست جز از مايه ما، سود ما
ساخته ام بام و در و خانه اي
تا نروم بر در بيگانه اي
تو بسخن تکيه کني، من بکار
ما هنر اندوخته ايم و تو عار
کارگر خاکم و مزدور باد
مزد مرا هر چه فلک داد، داد
لانه بسي تنگ و دلم تنگ نيست
بس هنرم هست، ولي ننگ نيست
کار خود، اي دوست نکو ميکنم
پارگي وقت رفو ميکنم
شبچره داريم شب و روز چاشت
روزي ما کرد سپهر آنچه داشت
سر ننهاديم ببالين کس
بالش ما همت ما بود و بس
رنجه کن امروز چو ما پاي خويش
گرد کن آذوقه فرداي خويش
خيز و بينداي به گل، بام را
بنگر از آغاز، سرانجام را
لانه دل افروزتر است از چمن
کار، گرانسنگتر است از سخن
گر نروي راست در اين راه راست
چرخ بلند از تو کند بازخواست
گر نشوي پخته در اين کارها
دهر بدوش تو نهد بارها
گل دو سه روزيست ترا ميهمان
ميبردش فتنه باد خزان
گفت ز سرما و زمستان مگو
مسئله توبه به مستان مگو
نو گل ما را ز خزان باک نيست
باد چرا ميبردش خاک نيست
ما ز گل اندود نکرديم بام
دامن گل بستر ما شد مدام
عاشق دلسوخته آگه نشد
آگه ازين فرصت کوته نشد
شب همه شب بر سر آنشاخه خفت
هر سحرش چشم بدت دور گفت
کاش بدانگونه که اميد داشت
باغ و چمن رونق جاويد داشت
چونکه مهي چند بدينسان گذشت
گشت خريف و گه جولان گذشت
چهر چمن زرد شد از تند باد
برگ ز گل، غنچه ز گلشن فتاد
دولت گلزار بيکجا برفت
وان گل صد برگ بيغما برفت
در رخ دلدار جمالي نماند
شام خوشي، روز وصالي نماند
طرح چمن طيب و صفائي نداشت
گلبن پژمرده بهائي نداشت
دزد خزان آمد و کالا ربود
راحت از آن عاشق شيدا ربود
ديد که هنگام زمستان شده
موسم هشياري مستان شده
خرمنش از برق هوي سوخته
دانه و آذوقه نيندوخته
اندهش از ديده و دل نور برد
دست طلب نزد همان مور برد
گفت چنين خانه و مهمان کجا
مور کجا، مرغ سليمان کجا
گفت يکي روز مرا ديده اي
نيک بينديش کجا ديده اي
گفت حديث تو بگوش آشناست
منعم دوشينه چرا بي نواست
در صف گلشن نه چنان ديدمت
رقص کنان، نغمه زنان ديدمت
لقمه بي دود و دمي داشتي
صحبت زيبا صنمي داشتي
بر لب هر جوي، صلا ميزدي
طعنه بخاموشي ما ميزدي
بسترت آنروز گل آمود بود
خاطرت آسوده و خشنود بود
ريخته بال و پر زرين تو
چوني و چونست نگارين تو
گفت نگارين مرا باد برد
ميشنوي؟ آن گل نوزاد مرد
مرحمتي ميکن و جائيم ده
گرسنه ام، برگ و نوائيم ده
گفت که در خانه مرا سور نيست
ريزه خور مور بجز مور نيست
رو که در خانه خود بسته ايم
نيست گه کار، بسي خسته ايم
دانه و قوتي که در انبان ماست
توشه سرماي زمستان ماست
رو بنشين تا که بهار آيدت
شاهد دولت بکنار آيدت
چرخ بکار تو قراري دهد
شاخ گلي رويد و باري دهد
ما نگرفتيم ز بيگانه وام
پخته نداديم بسوداي خام
مورچه گر وام دهد، خود گداست
چون تو در ايام شتا، ناشتاست