همي با عقل در چون و چرائي
همي پوينده در راه خطائي
همي کار تو کار ناستوده است
همي کردار بد را ميستائي
گرفتار عقاب آرزوئي
اسير پنجه باز هوائي
کمين گاه پلنگ است اين چراگاه
تو همچون بره غافل در چرائي
سرانجام، اژدهاي تست گيتي
تو آخر طعمه اين اژدهائي
ازو بيگانه شو، کاين آشنا کش
ندارد هيچ پاس آشنائي
جهان همچون درختست و تو بارش
بيفتي چون در آن ديري بپائي
ازين درياي بي کنه و کرانه
نخواهي يافتن هرگز رهائي
ز تير آموز اکنون راستکاري
که مانند کمان فردا دوتائي
بترک حرص گوي و پارسا شو
که خوش نبود طمع با پارسائي
چه حاصل از سر بي فکرت و راي
چه سود از ديده بي روشنائي
نهنگ ناشتا شد نفس، پروين
ببايد کشتنش از ناشتائي