فلک، اي دوست، ز بس بيحد و بيمر گردد
بد و نيک و غم و شادي همه آخر گردد
ز قفاي من و تو، گرد جهان را بسيار
دي و اسفند مه و بهمن و آذر گردد
ماه چون شب شود، از جاي بجائي حيران
پي کيخسرو و دارا و سکندر گردد
اين سبک خنگ بي آسايش بي پا تازد
وين گران کشتي بي رهبر و لنگر گردد
من و تو روزي از پاي در افتيم، وليک
تا بود روز و شب، اين گنبد اخضر گردد
روز بگذشته خيالست که از نو آيد
فرصت رفته محالست که از سر گردد
کشتزار دل تو کوش که تا سبز شود
پيش از آن کاين رخ گلنار معصفر گردد
زندگي جز نفسي نيست، غنيمت شمرش
نيست اميد که همواره نفس بر گردد
چرخ بر گرد تو داني که چسان مي گردد
همچو شهباز که بر گرد کبوتر گردد
اندرين نيمه ره، اين ديو تو را آخر کار
سر بپيچاند و خود بر ره ديگر گردد
خوش مکن دل که نکشتست نسيمت اي شمع
بس نسيم فرح انگيز که صرصر گردد
تيره آن چشم که بر ظلمت و پستي بيند
مرده آن روح که فرمانبر پيکر گردد
گر دو صد عمر شود پرده نشين در معدن
خصلت سنگ سيه نيست که گوهر گردد
نه هر آنرا که لقب بوذر و سلمان باشد
راست کردار چو سلمان و چو بوذر گردد
هر نفس کز تو برآيد، چو نکو در نگري
آز تو بيشتر و عمر تو کمتر گردد
علم سرمايه هستي است، نه گنج زر و مال
روح بايد که از اين راه توانگر گردد
نخورد هيچ توانگر غم درويش و فقير
مگر آنروز که خود مفلس و مضطر گردد
قيمت بحر در آن لحظه بداند ماهي
که بدام ستم انداخته در بر گردد
گاه باشد که دو صد خانه کند خاکستر
خسک خشک چو همصحبت اخگر گردد
کرکسان لاشه خورانند ز بس تيره دلي
طوطيانرا خورش آن به که ز شکر گردد
نه هر آنکو قدمي رفت بمقصد برسيد
نه هر آنکو خبري گفت پيمبر گردد
تشنه سوخته در خواب ببيند که همي
به لب دجله و پيرامن کوثر گردد
آنچنان کن که بنيکيت مکافات دهند
چو گه داوري و نوبت کيفر گردد
مرو آزاد، چو در دام تو صيدي باشد
مشو ايمن چو دلي از تو مکدر گردد
توشه بخل ميندوز که دو دست و غبار
سوزن کينه مپرتاب که خنجر گردد
نه هر آن غنچه که بشکفت گل سرخ شود
نه هر آن شاخه که بررست صنوبر گردد
ز درازا و ز پهنا چه همي پرسي از آن
که چو پرگار بيک خط مدور گردد
عقل استاد و معلم برود پاک از سر
تا که بي عقل و هشي صاحب مشعر گردد
جور مرغان کشد آن مرز که پر چينه بود
سنگ طفلان خورد آن شاخ که برور گردد
روسبي از کم و بيش آنچه کند گرد، همه
صرف، گلگونه و عطر و زر و زيور گردد
گر که کار آگهي، از بهر دلي کاري کن
تا که کار دل تو نيز ميسر گردد
رهنوردي که باميد رهي ميپويد
تيره رائي است گر از نيمه ره برگردد
هيچ درزي نپسندد که بدين بيهدگي
دلق را آستر از ديبه ششتر گردد
چرخ گوش تو بپيچاند اگر سر پيچي
خون چو آلوده شود، پاک به نشتر گردد
ديو را بر در دل ديدم و زان ميترسم
که ز ما بيخبر اين ملک مسخر گردد
دعوت نفس پذيرفتي و رفتي يکبار
بيم آنست که اين وعده مکرر گردد
پاکي آموز بچشم و دل خود، گر خواهي
که سراپاي وجود تو مطهر گردد
هر که شاگردي سوداگر گيتي نکند
هرگز آگاه نه از نفع و نه از ضر گردد
دامن اوست پر از لؤلؤ و مرجان، پروين
که بي انديشه درين بحر شناور گردد