نشد آينه کيفيت ما ظاهر آرائي
نهان مانديم چون معني بچندين لفظ پيدائي
بغفلت ساخت دل تا وارهيد از غيرت امکان
چها ميسوخت اين آينه گر ميداشت بينائي
مزاج عافيت يکسر شکست آماده است اينجا
همه گر سنگ باشد نيست بي اندوه مينائي
بلد عشق است از سر منزل مجنون چه ميپرسي
که اينجا خانه ها چون ديده آهوست صحرائي
خيال زندگي پختن دماغ هرزه ميخواهد
همه گر دل شود آينه ات آن به که ننمائي
علف خواري نبايد سر کشيد از حکم گردونت
که دوش از بار اگر دزدي بزير چوب مي آئي
زننگ اعتبار پوچ هستي برنمي آيد
عدم کرد از ترحم پيکر ما را هيولائي
نوائي از صدف گل ميکند کاي غافل از قسمت
لب خشکي که ما داريم دريائيست دريائي
بخاموشي مباش از ناله بي رنگ دل غافل
نفس چندين نيستان ريشه دارد از لب نائي
بخواب ناز هم زانچشم جادو ميکشد قامت
بانداز بلنديهاي مژگان فتنه بالائي
نهان ميدارد از شرم تکلم لعل خاموشش
چو بند نيشکر در بوس هم ذوق شکر خائي
هلال اوج قدر از وضع تسليم تو مي بالد
فلک فرشي گر از خود يکخم ابرو فرود آئي
ندانم با که مي بايد درين ويرانه جوشيدن
بهر محفل که ره بردم چو شمعم سوخت تنهائي
هواي دامن او گر نباشد شهپر همت
که برميدارد از مشت غبارم ناتوانائي
چه سان از سستي طالع زپا افتاده ام (بيدل)
که تمثال ضعيفم را کند آينه ديبائي