گر درين قحط سرايت نکند نان مددي
نجسد رنگ نمو گيرد و ني جان مددي
سرسري نگذري اي بيخبر از عقده دل
گر ز ناخن نشود کار بدندان مددي
اي غني تا اثر انجم و افلاک بجاست
کس نميخواهد از اقبال تو چندان مددي
در قناعت همه اسباب بزير قدم است
مور اين دشت نخواهد ز سليمان مددي
اينقدر باز نگردد در تشويش سوال
از کريمان نرسد گر بگدايان مددي
صحبت بيخردان آفت روحاني بود
آه اگر نوح نميديد ز طوفان مددي
حيف از آن بيخبري چند که با قدرت جاه
خاک گشتند و نکردند بياران مددي
فصل بيحاصلي اشک تريها دارد
سنگ شد ابر اگر کرد بنيسان مددي
اتشک بي رونقي بخت سيه نپسنديد
داشت اين شام هم از فيض چراغان مددي
گل اين باغ جنون حوصله ئي ميخواهد
(بيدل) از چاک ضرور است بدامان مددي