قدح پيماي زخمم در هواي آب پيکاني
بطبع آرزويم تر دماغي کرده طوفاني
نگه صورت نه بندد بيگشاد بال مژگاني
تماشا پيشه را لازم بود چاک گريباني
بقدر شوخي آه است دل مغرور آزادي
برهن گردباد اين دشت دارد چين داماني
نسيمي ميتواند برد از ما رخت خودداري
جنون انگاره ايم اما ميسر نيست سوهاني
بذوق بيخودي چندانکه خواهي سعي و جولان کن
بقدر گردش رنگت نفس رفته است ميداني
فلک گر حلقه زنجير عدلست اينقدرها بس
که بهر نازنينان سازد از آينه زنداني
گر اعجاز محبت آبيار عافيت گردد
ز دود دل توان چون شعله کرد ايجا ريحاني
باسباب هوس مفريب شوق بي نيازم را
غرور موج بر خار و خس افشانده است داماني
سواد دشت امکان روشنست از فکر خود بگذر
تأمل نشه دامن نمي خواهد گريباني
درين دقت فضا سعي قدم معذور ميباشد
مگر دستي بهم سائي و ريزي رنگ جولاني
قناعت نيست در طبع فضولي مشربت (بيدل)
وگرنه آسمان شب تا سحر دارد چراغاني