سرشکم صد سحر خنديد و پيدا نيست تأثيري
کنون از ناله در تاريکي شب افگنم تيري
بجز مردن علاج ما و من صورت نمي بندد
تب شور نفسها در کفن دارد طبان شيري
فلک بر مايه دران من و ما باجها دارد
عدم شو تا نه بيني گير و دار حکم تقديري
اگر از اهل تقوائي بپرهيز از توانائي
که در کيش تعين چون جواني نيست بي پيري
بنفي سايه موهوم کن اثبات خورشيدي
همه قلبيم اما در گداز ماست اکسيري
رهائي نيست از انديشه عجز و غرور اينجا
بقانون خموشي هم نفس دارد بم و زيري
چه ديدي اي تأمل زين خيال آباد موهومي
تو اخوان عرضه ده تا منهم آغازم بتفسيري
نه گردون کهکشان دارد نه انجم کاروان دارد
درين صحرا جنوني کرده باشد گرد نخچيري
محبت از مزاج عشقبازان کينه نپسندد
پر پروانه ممکن نيست گردد زينت تيري
گر از دود دل و خون جگر صد پيراهن پوشم
همان چون ناله ام سر تا قدم ني رنگ تصويري
دلي پردارد از مجنون ما سنگ کف طفلان
مگر خالي کند در صورت ايجاد زنجيري
نه پنداري بمرگ از جستجو فارغ شوم (بيدل)
بزير خاک هم چون آفتابم هست شبگيري