درين حديقه نه ئي قدردان حيراني
بشوخي مژه ترسم ورق بگرداني
بکار عشق نظر کن شکست دل درياب
زموج سيل عيانست حسن حيراني
صداع هستي ما را علاج تسليم است
بس است صندل اگر سوده ايم پيشاني
زخويش رفتن ما محملي نميخواهد
سحر بدوش نفس بسته است آساني
بعالمي که خيال تو نقش مي بندد
نفس نميکشد از شرم خامه اماني
جماعتي که به بزم خيال محو تواند
هزار آينه دارند غير حيراني
خيال حلقه زلف تو ساغري دارد
که رنگ نشه آن نيست جز پريشاني
خرابي آينه رنگ بناي مجنونم
فلک در آب و گلم صرف کرده ويراني
کدام عرصه که لبريز اضطرابم نيست
جهان گرفت غبار من از پرافشاني
چو ناله سخت نهانست صورت حالم
برون زخويش روم تا رسم بعرياني
ندامتم زتردد چو موج باز نداشت
کفي نسوده ام الا بنا پشيماني
بعافيت نتوان اين بساط شدن
مگر بسعي فنا گرد خويش بنشاني
نيرزد آينه بودن به آنهمه تشويش
که هر که جلوه فروشد تو رنگ گرداني
گل است خاک بيابان آرزو (بيدل)
چو گرد باد مگر ناقه بر هواراني