چه لازم است درين عرصه عجز کيش برائي
تعين است کمي هم مباد بيش برائي
زسير غنچه و گل زخمي هوس نتوان شد
خوش آنکه غوطه زني در دل و زريش برائي
بقدر شعله زآتش دمد کلاه شکستن
تو هم بناز بخود هر قدر بخويش برائي
بهشت عافيتت گوشه دلست مبادا
چو اشک آبله بر هزار نيش برائي
بس است جرأت نظاره ننگ مشرب الفت
بگرد حسن مگرد آنقدر که ريش برائي
سراغ امن ندارد غبار شهرت عنقا
زخلق آنهمه واپس مرو که پيش برائي
فريب کسوت و همت يقين زده (بيدل)
زرنگ خويش برا تا برنگ خويش برائي