بوضع غربتم منظور بيتابيست آرامي
زموج گوهرم گرد يتيمي نيست بيدامي
دل مايوس ما را اي فلک بيکار نگذاري
حضور عشرت صبحي نباشد کلفت شامي
فنا گشتيم و خاک ما بزير چرخ مينائي
چو ريگ شيشه ساعت ندارد بوي آرامي
حريفان مغتنم داريد دور کامراني را
درين محفل بکام بخت ما هم بود ايامي
غرورش سرکش افتاده است اي بيطاقتي عرضي
تغافل شوخي از حد مي برد اي ناله ابرامي
زچشم تنگظرف خود بحسنش برنمي آيم
چسان گرداب گيرد بحر را در حلقه دامي
درين صحرا نمي يابم علاج تشنه کاميها
مگر تبخاله بالد تا لب حسرت کشد جامي
خمار و مستي اين بزم جز حرفي نمي باشد
مشو مغرور آگاهي که وصل اينجاست پيغامي
نگاه بي نيازي اندکي تحريک مژگان کن
جهاني پشت آيد گر تو از خود بگذري گامي
شرر گرديد عمر من همان سنگ زمينگيرم
نشد اين جامه افسردگي منظور احرامي
دماغ بي نشاني خودنمائي برنميدارد
بس است آينه آثار عنقا کرده ام نامي
جنون صيادي من چون سحر پنهان نمي باشد
بهر جا کرد پروازيست من افگنده ام دامي
ضعيفي درامانم دارد از بيمهري گردون
شکستي نيست رنگ سايه را گر افتد از بامي
درين محفل نه آن بيربطي افسرده است دلها را
که يابي احتمال توامي در مغز بادامي
دماغي در هواي پختگي پرورده ام (بيدل)
بمغز فطرتم نسبت ندارد فکر هر خامي