بذوق عافيت اي ناله تا کي در جگر پيچي
چه باشد يکنفس خون گردي و بر چشم تر پيچي
بجيب زندگي تهمت شمر نقد بقا بستن
مگر در کاغذ آتش زده مشت شرر پيچي
ندارد صرفه عرض دستگاه رنگ و بو گل را
بساطي را که برهم چيده ئي آن به که در پيچي
خيال هرزه گردي اينقدر آواره ات دارد
بجائي ميرسي زين ره سر موئي اگر پيچي
گريبان تأمل وسعت آبادي دگر دارد
بخود مي پيچ اگر ميخواهي از آفاق سرپيچي
حريف آنميان نتوان شد از باريک بيني ها
مگر از زلف مشکين تار موئي در کمر پيچي
تغافل چند خون سازد دل حسرت نگاهان را
تبسم زير لب چون موج تا کي در گهر پيچي
سواد مدعاي نسخه هستي شود روشن
اگر برهم نهي چشمي و طومار نظر پيچي
اگر فقر از تو مي نالد و گر جاه از تو مي بالد
نه ئي آتش چرا بيهوده بر هر خشک و تر پيچي
حجاب جوهر آزادتست اسباب آزادي
همه پروازي اما گر بساط بال و پر پيچي
نفس در سينه تا دزديده ئي انديشه مي تازد
عنان ها دارد از خود رفتنت مشکل که در پيچي
خيالات جهان آخر ز سر واکردني دارد
ازين ساز هوس بر هر چه پيچي مختصر پيچي
جنون هاي امل غير از دماغت کيست بردارد
چو مو گردد رسا ناچار مي بايد بسر پيچي
گر آزادي بلنديهاي دنيا خو مکن (بيدل)
مبادا همچو طوطي بر پر و بالت شکر پيچي