اگر سير زمين داري و گر افلاک مي بيني
دماغ فرصت امروز است فردا خاک مي بيني
پري نفشانده ئي تا وانمايد رنگ اين باغت
قفس پرورده ئي گل از کمين چاک مي بيني
نخواهي غره آرايش علم و عمل گشتن
خيالي چند دور از عالم ادراک مي بيني
نپنداري شود آب وضوي باطنت حاصل
بفالي گر فشاري دامن نمناک مي بيني
نه دنيا کلفت آموز است نه عقبي غم اندوزست
ستمها از جنون فطرت بيباک مي بيني
شکار وهم گردوني بزنجير چه افسوني
که هر سو ميروي يک حلقه فتراک مي بيني
که برد آن طول و پهنايت چه شد در ياد ليهايت
که چون گوهر غنا در عقده امساک مي بيني
اقامت آرزو هيهايت با اسباب جوشيدن
بقدر آشيان رنج خس و خاشاک مي بيني
رقم ساز تعلق وقف عبرت سر خطي دارد
که تا لغزيد مژگان هر چه ديدي پاک مي بيني
غم تدبير لذات از مزاجت گم نشد (بيدل)
بدندان سنگ زن پر زحمت مسواک مي بيني