هر چند دورم از چمن جلوه گاه او
ميخانه است شوق بياد نگاه او
دارم دلي بسينه کز افسون نرگست
فيروز نيست سرمه بروز سياه او
آنجا که از اسير تو جرأت طلب کنند
جز شرم نيستي که شود عذرخواه او
خوبي زالفت ذقنت ره بدر نبرد
يوسف ازان گريخت در آغوش چاه او
غافل زخط مباش که صفهاي ناز حسن
درهم شکسته است غبار سپاه او
در وادئي که شرم نقابت گشوده است
بر چشم نقش پا مژه پوشد گياه او
محتاج عرض نيست شکوه غرور عشق
گردون چو آستين شکند دستگاه او
نقش قدم نگشته مسير نمي شود
آينه داري سر تسليم راه او
بر سرکشان چرا نفر و شيم ناز عجز
ما را شکسته اند بياد کلاه او
شمعي که محو انجمن انتظار تست
آينه بر سر مژه بندد نگاه او
(بيدل) بياد سرو تو در خون طپيد ليک
موزون نگشت يک الف از مشق آه او