گر از موج گهر نشنيده ئي رمز خروش او
بيا شور تبسم بشنو از لعل خموش او
حيا ساقيست چنداني که حسنش رنگ گرداند
زشبتم ميزند ساغر بهار گلفروش او
چمن جام طرب در جلوه شاخ گلي دارد
که خم گرديد از بار سبوي غنچه دوش او
ندانم بوالهوس از گردش ساغر چه پيمايد
که شد پا در رکاب از صورت پيمانه هوش او
نبايد بودن از پشت و رخ کار جهان غافل
چو زنبور عسل نيشي است در دنبال نوش او
غرور خودسري را چاره ديگر نمي باشد
مگر گردد خيال خاک گشتن عيب پوش او
نواي صور هم مشکل گشايد گوش استغنا
چه نازم بر دل افسرده و ساز خروش او
زبان بوي گل جز غنچه (بيدل) کس نمي فهمد
فغان نازکي دارم اگر افتد بگوش او