همچو بوي گل زبس بي پرده است احوال من
ميشود لوح هوا آينه تمثال من
داده ئي مشتي غبارم را بباد اما هنوز
خاک ميبيزد بفرق عالمي اقبال من
نکته سربسته موج گهر فهميدنيست
بر سخن عمريست مي پيچد زبان لال من
عزت واماندگي زين بيش نتوان برد پيش
هر که رفت از خود غبارش گرد استقبال من
گوهرم از معني افسردنم غافل مباش
سکته ميخواند تب دريائي از تبخال من
عاجزانرا ذکر اسباب فضولي دوزخست
ياد پروازم مده آتش مزن بر بال من
بي سبب فرصت شمار خجلت بيکاريم
همچو تقويم کهن حشو است ماه و سال من
صبح محشر در غبار شام ميسوزد نفس
گر شود روشن سواد نامه اعمال من
عمرها شد شمع تصويرم بنوميدي گذشت
زآتش دل هم نميسوزم مپرس احوال من
ريشه ها دارد غبار من زمين تا آسمان
مرگ هم نگسست (بيدل) رشته آمال من