منفعل خلق را ناز صنم داشتن
زنگي و با آن جمال آئينه هم داشتن
خاک خوري خوشتر است زين همه تن پروري
تا بکي انبان صفت حلق و شکم داشتن
مي شکند صد کلاه بر فلک اعتبار
سوي ادبگاه خاک يکمژه خم داشتن
چوب بکرباس پيچ طاسي و چرمي و هيچ
نيست جز اين دستگاه طبل و علم داشتن
کارگه حيرتي ورنه که دارد گمان
دل ببر و حسرت دير و حرم داشتن
گر طلب عافيت دامن جهدت کشد
آبله واري خوشست پاس قدم داشتن
محرمي وضع دهر بيعرق شرم نيست
آئينه صيقل زد است جبهه زنم داشتن
مهر ازل شامل ست با همه ذرات کن
ننگ کرم گستريست علم کرم داشتن
بر رخ ما با فتند پرده تصوير صبح
دمزدن را نخواست شرم عدم داشتن
آه سر و برگ ما سوخت غم عافيت
مهلت عيشي نداد ماتم هم داشتن
اي هوس اندوز امن جمع زآفت شناس
خصم سر ناخن است شکل درم داشتن
(بيدل) از اميد خلد قطع توهم خوش است
جز دل آسوده نيست باغ ارم داشتن