خوشا ذوق فنا و وحشت ساز شرر کردن
زسرتا پاي خود محو يک انداز نظر کردن
غرور ناز وانگه خاک گرديدن چه ننگست اين
حيا کن از دم تيغي که ميبايد سپر کردن
حوادث کم کند آشفته اوضاع ملائيم را
پريشاني نه بيند آب از زير و زبر کردن
چمن ساز بهار عشقم از شوقم مشو غافل
بمژگان بايدم گلچيني داغ جگر کردن
برنگي بي غبار افتاده در راه تو حيرانم
که بر آينه چون آه سحر نتوان اثر کردن
غبار مقدمت حشر دو عالم آرزو دارد
قيامت ميکند دلرا نمي بايد خبر کردن
بهر وحشت جنونم گر بساط الفت آرايد
صدا از خانه زنجير نتواند سفر کردن
عرق غواص شرمم در غبار تهمت هستي
مرا افگند در آب از سراين پل گذر کردن
برنگ توام با دام دلها را درين و محفل
وطن بايد زتنگي در فشار يکدگر کردن
نموها نيست غير از شوخي تن بر هوا تازي
ندارد نخل اين بستان باصل خود نظر کردن
تهي گشتيم از خود تا ببالد نشه دردي
نيستان کرد ما را آرزوي ناله سرد کردن
بدرياي شهادت غوطه گر نتوان زدن (بيدل)
گلوئي ميتوان از آب جوي تيغ تر کردن